☕ قسمت پنجاه و نهم - می دانی من از چه می سوزم ؟ از اینکه دقیقا شب چهلم خراب شد، شاید اگر این چهله همان اول کار خراب میشد، انقدر آتش به جانم نمی افتاد. - حق می دهم که همه چیز را زیر سر پدر من ببینی . نیشخندي زدم و گفتم : چقدر خوب بالاخره حق را به من دادي . لبخند شیرینی زد و گفت : - البته باز هم معتقدم که تو اشتباه میکنی . - عاطف این قصر است و این پدر تو ، چه کسی می تواند روي حرف پدرت حرفی بزند ، او هر جور که بخواهد می تازد ، واقعا کودکانه است که مجرم ها را نزد سلطان بیاورند و او به خاطر هیچ و پوچ آنها را به سلاخه بکشد . ابروهایش را کمی بالا داد و انگشت اشاره اش را به نا کجا آباد اشاره داد و گفت : - به خدا قسم اگر می دانستی در قصر چه اژدهای دوسری زندگی می کند هیچ وقت این حرف را نمی زدي . لب و لوچه ام را آویزان کردم و گفتم : احتمالا این اژدهای دوسر ابوحسان است ، که می خواهی همه بدبختی هاي قصر را سر او خراب کنی، هووم نیازي نیست بگویی ، خودم می دانم مردي خبیث تر از او پیدا نمی شود ولی وقتی سلطان همه کاره است ، ابوحسان چه کار می تواند انجام دهد! - تو ابوحسان را نشناخته اي پسر ، او همیشه ساز مخالف من را می زند، چقد این کلاغت غار غار می کند. - خودت بهتر میدانی عاطف ، اگر پدرت زیر بار تصمیمات ابوحسان می رود ، به خاطر این است که حرف هاي او با ذائقه پدرت خوش است نه به خاطر اینکه پدرت قصد مخالفت با تو را داشته باشد . - همه اینها که گفتی درست، اما حرف ابوحسان که می آید دست و پاي پدرم شل می شود ، پدر بارها و بارها گفته تا به حال مردي به زیرکی او ندیده ام، انگار پدرم را سحر کرده ،هرگز راضی نمی شود این ابوالفتنه را کنار بگذارد . - واقعا از من انتظار داري قبول کنم چون پدرت سِحر شده همه اعدام ها ، زندانی ها و ظلم هاي پدرت بی اشکال است؟ - نه من نمی خواهم بگویم.... - آه دوست من، به نظرم اصلا توجیهاتت قابل قبول نیست . -محمد.. محمد... محمد چرا تو حرف مرا نمی فهمی او یک یهودي است که به خون مسلمان تشنه است، اگر او زیر گوش پدرم ننشیند و جرم هاي سبک و مسخره را بزرگ نمایی نکند . پدرم حکم اعدام و سیاه چال صادر نمی کند،چه کسی به جز ابو حسان میتواند قبل از جاسه محاکمه شرای به دست پدرم بدهد تا پدر مست شود و روی هوا حکم صادر کند. - ابو حسّان یهودی است !؟ - آري یهودي است و تمام نگهبان هاي قصر که تحت فرمان اویند ، یهودي اند - مثل اینکه قضیه پیچیده تر از آن است که فکر میکردن،فقط یک سوال می ماند . نگاهم کرد یعنی بپرس . - ابوحسان چند سال است که اینجاست ؟ نمی دانم ، از آن زمان که چشم باز کردم بود . از سکو پایین آمدم ، قدمی عالمانه و درشت برداشتم و مثل آدم هایی که چیزي میدانند که دیگران نمی دانند گفتم : پس آنقدر هم که می گویی بد نیست ، چه بسا یار با وفایی باشد . - چطور؟! - ببین عاطف، کمه کم تو سه سال از من بزرگتري یعنی حد اقل بیست و سه سال است که این مرد در کنار پدرت زندگی کرده ، البته راه خیانت برایش باز بوده ، چطور می شود که به پدرت خیانت نکرده ؟! انگارکه حرف ساده لوحانه اي زده باشم، صورتش را کج کرد و با یک پوزخند گفت : وقتی می گویم نمیشناسیش یعنی همین،سیاست ابوحسان سیاست پشت پرده است .خودش را نشان نمی دهد ولی حرفش را به کرسی می نشاند . او یهودی است، یعنی فقط تیر اندازی بلد است و هیچ گاه شمشیر نمی کشد، با این حال او نیازي به براندازي پدرم ندارد، همین قدر که سلطان آنقدر ساده است که به حرف هایش گوش می کند ، برایش بس است . - عجیب است ، سیاست بسیار عجیبی است، حالا چه کار می ککنی ؟ لبخند زد و گفت : صبر می کنم تا موقعش برسد، می دانم که خدا با من است، راستی تو نمی خواهی از معشوقه ات بپرسی؟ نویسنده؛ عاطف گیلانی این داستان ادامه دارد..... http://eitaa.com/cognizable_wan