🍀در يكى از شهرهاى غرب ايران دو خواهر زندگى مى كردن ، يكى از آنها فريب شيطان صفتى را خورد و به راه فحشاء كشيده شد و تمام جوانيش را در اين راه صرف كرد، خواهر ديگرش شوهر اختيار كرد و داراى خانه و زندگى و فرزند شد و همواره نسبت به خواهر فريب خورده اش باتكبر و غرور و بى اعتنايى رفتار مى كرد روزهاى جوانى سپرى گرديد و خواهر فريب خورده پير و فرتوت و درمانده شده و ممرّى براى مخارجش نداشت .
شبى از شبهاى زمستان كه برف مى باريد و هوا به شدت سرد بود گرسنگى و سرما و درماندگى او را وادار نمود كه نزد خواهرش برود و از او استمداد كند، در خانه خواهر را زد، خواهرش در را باز كرد تا او را ديد با نفرت تمام در را بست و به او گفت برو قحبه .
خواهر فريب خورده بادلى شكسته برگشت و در حالى كه بيمار بود و پول تهيه نان و سوخت شبش را نداشت به طرف خانه اش رفت و مرتبا به خودش مى گفت :(برو قحبه ) و از كردهاى خود پيشمان و خود را سرزنش مى كرد و ناله ها داشت .
سرما و بوران و گرسنگى و بيمارى سر انجام او را از پا درآورده ، پس از مرگش خواب او را ديدند كه در باغى گردش مى كند. پرسيدند جايت چطور است ؟ گفت : خوب است آن شب وقتى از همه جا نوميد شدم و خواهرم مرا با بى رحمى از خودراند از خداى بزرگ عذر و توبه كجرويهايم را خواستم و با پشيمانى تمام استغفار كردم و با خداى خودم رازو نيازى داشتم كه بعد از چند لحظه بعد مرا به اين باغ آوردند .
✨ نبايد از رحمت حق نوميد شد.
http://eitaa.com/cognizable_wan