💕 داستان کوتاه
"اــــے ڪــــــــــاش "
روزی "مردی جوان" از کنار رودی می گذشت، پیرمردی را در آنجا دید
جویای حال پیرمرد شد.
پیر گفت: میخواهم از "رود رد شوم" ولی چون "چشمانی کم سو" دارم و رود هم خروشان است نمیتوانم...
جوان کمک کرد و پیرمرد را از رود گذراند، سپس پیرمرد از وی "تشکر کرد" و هر کدام به راه خود ادامه دادند.
پس از مدتی جوان پیرمرد را دید جلو رفت و پرسید: "ای پیرمرد مرا میشناسی؟!"
پیر جواب داد: "نه نمیشناسم."
جوان گفت: "من همانم" که تو را از آب رد کردم.
پیر دوباره تشکر کرد و "دعای خیر" برای جوان کرد.
پس از مدتی دوباره همدیگر را ملاقات کردند و دوباره همان حرف ها "رد و بدل شد" و این ملاقات چند بار تکرار شد.
روزی دیگر جوان دوباره پیرمرد را دید جلو رفت و پرسید:
ای پیر مرا میشناسی؟!
پیر که چشمانی کم سو داشت جواب داد: نه نمیشناسم.
جوان گفت: من همانم که تو را از آب "رد کردم."
پیر که دیگر از حرفهای جوان خسته شده بود، جواب داد:
"ای کاش آب مرا میبرد ولی تو مرا از آب رد نمیکردی!!"
* کارهای خوب را بی منت و گوش زد مدام انجام بدهید تا برکت یابد.*👌
http://eitaa.com/cognizable_wan