♡﷽♡ ❤️ 🍃🍂 یڪ هفته دیگر هم گذشت .و ما همچنان در آن روستاے تبعیدے روزگار میگذراندیم. با این تفاوت کہ من رنگ کوچہ و خیابان را نمیدیدم .در قفسے تنگ گرفتار بودیم . هر روز یڪ ترس و دلهره .روزے نبود،ڪہ خبر میرسید ڪسے را ڪشتند یا مجازات ڪرده اند. این روزها خودم هم نمیدانم چہ مرگم شده است. گاهے اینقدر دلتنگش میشوم و گاهے هم از او فرار میڪنم. او هم دست کمے از من ندارد. گاهے باخودم میگویم خدا کہ قول و قرار مرا جدے نمیگیرد .بیخیالِ تمام خواب ها و عهدهایے کہ ڪردم ! اگر از اینجا نجات پیدا ڪردیم براے بدست آوردنش میجنگم. اما روے دیگرم میگوید نہ این ڪار نامردے ست.سر قولت با خدا باید بمانے. 🍂 نمیدونم چرا این شبہا طوفان بیقرار تر از همیشہ است. نمیخوابد ومداوم در حیاط قدم میزند . دلم برایش تنگ شده ،باید باهاش حرف بزنم .رفتم و ڪنارش نشستم . حُسنا نباید احساساتے بشے ...باید فاصلہ ات رو حفظ ڪنے. هردو ساڪت بودیم. _چرا حرف نمیزنید؟ طوفان_چے میخواے بدونے ؟ _چیزے کہ ناراحتتون کرده ، کہ بخاطرش شبہا پا میشے میاے تو حیاط. همچنان ساکت بود. مردد بودم بپرسم یا نه بالاخره دلم را بہ دریا زدم و گفتم : _اگر ازاینجا زنده برگشتیم ...اگر نجات پیدا کردیم ... برگشت عمیق نگاهم کرد .دستامو گرفت. _حُسنا کاش زودتر اومده بودے تو زندگیم . براے اولین بار اسممو بہ زبون آورد. از اینکہ غیرمستقیم میگہ دلش با منہ خوشحال شدم، ولے من نباید اینو بخوام. لبخند تلخے زدم و گفتم ... «شرط مردان نیست با یک دل، دو دلبر داشتن یا زِ دل یا زِ دلبر، دست باید برداشتن...» شاید توقع داشت طور دیگہ اے احساساتم رو ابراز ڪنم . دستامو ڪشیدم و از اونجا بہ اتاق پناه بردم . طوفان مال تو نیست حُسنا ... مال یکے دیگہ ست 🍁 خیلےنگذشتہ بود کہ در زدند وعبدالله در را باز کرد اینبار مردے سراسیمہ وارد حیاط شد . عبدالله گفت همسر این مرد وقت زایمانش هست و نیاز بہ دڪتر دارند .از زن همسایہ شنیده ڪہ یڪ پزشک تبعیدے اینجاست. بہ طوفان نگاهے انداختم _من پزشڪ هستم اما تا حالا بچہ دنیا نیاوردم. طوفان_منم براے بیرون رفتن خوشبین نیستم. عبدالله و طوفان بیرون رفتند و با اون مرد صحبت میڪردند. حاج اقا هم بہ اونہا پیوست. طوفان داخل اتاق اومد و گفت _این مرد موبایل داره ، میتونیم در عوض زایمان خانمش از موبایلش استفاده ڪنیم. _چطورے مگہ اینجا آنتن میده ؟ طوفان_براے خودشون آره .براے اسیرها نہ ، اگر بفهمند ما از تلفن استفاده ڪردیم براش بد میشہ _اگر نتونستم چے؟اگہ اتفاقے افتاد؟بہ صورت تئورے چیزهایے بلدم ،اما عملا ...نمیدونم میترسم از این بعثے ها طوفان ڪمے فڪر ڪرد و گفت : _نمیخوادبہ ریسڪش نمے ارزه در یڪ تصمیم آنے چادرم را پوشیدم . پوشیہ ام را بستم و بہ حیاط رفتم. طوفان_ڪجا راه میفتے میرے براے خودت؟ وقتے از منصرف ڪردن من ناامید شد، آماده شد کہ همراهم بیاید. بہ همراه عبدالله و سیدطوفان دنبال آن مرد در کوچہ هاے روستا راه افتادیم. ↩️ .... ☕️🍃☕️🍃☕️🍃 ╭─┅═♥️═┅╮ http://eitaa.com/cognizable_wan ╰─┅═♥️═┅╯