♡﷽♡
#رمان_رؤیاےوصال❤️
#قسمت46🍃🍂
یڪ هفته دیگر هم گذشت .و ما همچنان در آن روستاے تبعیدے روزگار میگذراندیم.
با این تفاوت کہ من رنگ کوچہ و خیابان را نمیدیدم .در قفسے تنگ گرفتار بودیم .
هر روز یڪ ترس و دلهره .روزے نبود،ڪہ خبر میرسید ڪسے را ڪشتند یا مجازات ڪرده اند.
این روزها خودم هم نمیدانم چہ مرگم شده است.
گاهے اینقدر دلتنگش میشوم و گاهے هم از او فرار میڪنم. او هم دست کمے از من ندارد.
گاهے باخودم میگویم خدا کہ قول و قرار مرا جدے نمیگیرد .بیخیالِ تمام خواب ها و عهدهایے کہ ڪردم !
اگر از اینجا نجات پیدا ڪردیم براے بدست آوردنش میجنگم.
اما روے دیگرم میگوید نہ این ڪار نامردے ست.سر قولت با خدا باید بمانے.
🍂
نمیدونم چرا این شبہا طوفان بیقرار تر از همیشہ است.
نمیخوابد ومداوم در حیاط قدم میزند .
دلم برایش تنگ شده ،باید باهاش حرف بزنم .رفتم و ڪنارش نشستم .
حُسنا نباید احساساتے بشے ...باید فاصلہ ات رو حفظ ڪنے.
هردو ساڪت بودیم.
_چرا حرف نمیزنید؟
طوفان_چے میخواے بدونے ؟
_چیزے کہ ناراحتتون کرده ، کہ بخاطرش شبہا پا میشے میاے تو حیاط.
همچنان ساکت بود. مردد بودم بپرسم یا نه بالاخره دلم را بہ دریا زدم و گفتم :
_اگر ازاینجا زنده برگشتیم ...اگر نجات پیدا کردیم ...
برگشت عمیق نگاهم کرد .دستامو گرفت.
_حُسنا کاش زودتر اومده بودے تو زندگیم .
براے اولین بار اسممو بہ زبون آورد.
از اینکہ غیرمستقیم میگہ دلش با منہ خوشحال شدم، ولے من نباید اینو بخوام.
لبخند تلخے زدم و گفتم ...
«شرط مردان نیست با یک دل، دو دلبر داشتن
یا زِ دل یا زِ دلبر، دست باید برداشتن...»
شاید توقع داشت طور دیگہ اے احساساتم رو ابراز ڪنم .
دستامو ڪشیدم و از اونجا بہ اتاق پناه بردم .
طوفان مال تو نیست حُسنا ... مال یکے دیگہ ست
🍁
خیلےنگذشتہ بود کہ در زدند وعبدالله در را باز کرد اینبار مردے سراسیمہ وارد حیاط شد .
عبدالله گفت همسر این مرد وقت زایمانش هست و نیاز بہ دڪتر دارند .از زن همسایہ شنیده ڪہ یڪ پزشک تبعیدے اینجاست.
بہ طوفان نگاهے انداختم
_من پزشڪ هستم اما تا حالا بچہ دنیا نیاوردم.
طوفان_منم براے بیرون رفتن خوشبین نیستم.
عبدالله و طوفان بیرون رفتند و با اون مرد صحبت میڪردند.
حاج اقا هم بہ اونہا پیوست.
طوفان داخل اتاق اومد و گفت
_این مرد موبایل داره ، میتونیم در عوض زایمان خانمش از موبایلش استفاده ڪنیم.
_چطورے مگہ اینجا آنتن میده ؟
طوفان_براے خودشون آره .براے اسیرها نہ ، اگر بفهمند ما از تلفن استفاده ڪردیم براش بد میشہ
_اگر نتونستم چے؟اگہ اتفاقے افتاد؟بہ صورت تئورے چیزهایے بلدم ،اما عملا ...نمیدونم میترسم از این بعثے ها
طوفان ڪمے فڪر ڪرد و گفت :
_نمیخوادبہ ریسڪش نمے ارزه
در یڪ تصمیم آنے چادرم را پوشیدم .
پوشیہ ام را بستم و بہ حیاط رفتم.
طوفان_ڪجا راه میفتے میرے براے خودت؟
وقتے از منصرف ڪردن من ناامید شد، آماده شد کہ همراهم بیاید.
بہ همراه عبدالله و سیدطوفان دنبال آن مرد در کوچہ هاے روستا راه افتادیم.
↩️
#ادامہ_دارد....
☕️🍃☕️🍃☕️🍃
╭─┅═♥️═┅╮
http://eitaa.com/cognizable_wan
╰─┅═♥️═┅╯