احتمالا خداوند قصه زندگی‌م رو اینطوری تعریف کُنه برای آیندگان یکی بود یکی نبود یه دختری بود شلوغ و شیطون ولی خیلی حواسش به من نبود هر چی صداش می‌زدم (آزاده) جوابی نمی‌شنیدم سلام‌هام همه بدون پاسخ می‌موند سال‌ها چشم انتظارش موندم تا اینکه اینقدر بهش محبت کردم و منتظرش موندم که بالاخره صدام رو شنید داره کم کم متوجه محبت‌هام میشه رسید به جایی که سر از پا نمیشناسه حالا میگه میخوام فدات شم فدایی نمی‌خوای؟