عمره رفته بودیم.
بهتر بگویم: ما را به سفر عمره مهمان کرده بود.
توی صحن مسجدالحرام، رو به کعبه 🕋 تنها نشسته بود. با قاسم رفتیم پیشش. با خدا خلوت کرده بود. حضور ما خلوتش را نشکست. با همون حال خوبش گفت *همیشه سعی کردم هر چیزی خدا ازم خواسته، انجام دهم. خدا هم هر چی خواستم، بهم داده.*
شاید در ادامه گفت *شما هم همینجور باشید.*
انگار داشت کل زندگی و وصیتش را در دو سه جمله خلاصه میکرد...
اللهم انی لااعلم منه الا خیرا
😭