┄┅═══✼✼═══┅┄ ●حاج حسين رزمنده‌ ها را عاشقانه دوست داشت و گاه اين را جور‌ی نشان می‌داد كه انسان حيران می‌شد. یک شب تانک ‌ها را آماده كرده بوديم و منتظر دستـور حرکت بوديم. من نشسته بودم كنار برجک و حواسم به پیرامونمان بود و تحرکاتی كه گاه بچه‌ها داشتند. یک وقت ديدم یک نفر بين تانک ‌ها راه می‌رود و با سرنشینان، گفت و گوهای كوتاه می‌كند. ┄┅═•°••⃟🕊⃟•°•═┅┄ ●کنجکاو شدم ببينم كيست !! مرد توی تاريكی چرخيد و چرخيد تا سرانجام رسيد كنار تانكی كه مـن نشسته بودم رويش. همين كه خواستم از جايم تكان بخورم، دو دستی به پوتينم چسبيد و پايم را بوسيد! گفت: به خدا سپردمتون!! تا صدایش را شنيدم، نفسم بريد گفتم: گفت: هيس؛ صدات در نياد ! و رفت سراغ تانک بعدی.. ┄┅═•°••⃟🕊⃟•°•═┅┄ درباره گفته بود: آن آستین خالی که با باد این سو و آن سو می‌شود، نشان . گاهی باد باید فقط به افتخار حسین خرازی بوزد تا نامردهای روزگار رسوا شوند.