🌹 خاکریز خاطرات (تو رو خدا منو ببخش!)
سرما پسرک را
کلافه کرده بود.
سر جايش در جا میزد.
ته تفنگ میخورد زمين
و قرچ قرچ صدا میداد.
ماشين تويوتا جلوتر ايستاد.
احمد☆ پياده شد.
ـ تو مثلاَ نگهبانی اين جا؟
اين چه وضعشه؟
يکی بايد مراقب خودت باشه.
میدونی اين جاده چقدر خطرناکه؟
دستهايش را توی هوا تکان میداد.
مثل طلبکارها حرف میزد
و میآمد جلو.
ـ ببينم تفنگتو!
تفنگ را از دست پسر بيرون کشيد.
ـ چرا تميزش نکردهای؟
اين تفنگه يا لوله بخاری!؟
پسر تفنگ را پس گرفت
و مثل بچهها زد زير گريه.
ـ تو چهطور جرئت میکنی به من امرونهی کنی؟
میدونی من کیام؟
من نيروی برادر احمدم.
اگه بفهمه حسابتو میرسه!
بعد هم رويش را برگرداند و گفت:
«اصلاً اگه خودت بودی میتونستی
توی اين سرما نگهبانی بدی؟»
احمد شانههایش را گرفت
و محکم بغلش کرد.
بی صدا اشک میريخت و میگفت:
《تو رو خدا منو ببخش!》
پسر تقلا میکرد
شانههایش را از دستهای او بيرون بکشد.
دستش خورد به کلاه پشمی احمد.
کلاه افتاد.
شناختش.
سرش را گذاشت روی شانهاش و سير گريه کرد.
☆ حاج احمد متوسليان یزدی (●ولادت: ۱۵ فروردین ۱۳۳۲، تهران ♢ ○ربوده شدن: ۱۴ تیر ۱۳۶۱، لبنان)
🌴🌾🌷🌾🌴
🌸یاد و نام سردار بینشان "حاج احمد متوسليان" گرامیباد🌸
🌹یاد باد آن روزگاران یاد باد...🌹