و سپیده صبح لبخند می زند و کلمات "عهد" در جانم می نشیند ... .. اللهم ربّ النّور العظیم .. می نشینی ... چانه ام می لزرد و سرا پرده ی جانم به اشک آراسته می شود! چشمانت پر از لبخند می شود... "در خانه ام همیشه به رویت باز است"... می دانی چه بگویی که با کلماتت آتش به جانم بریزی!... دامی بس بزرگ از تعلقات واهی ... و من گرفتار این دام! دست دراز می کنی و من تمام اندوهم را به امانت به تو می دهم! عطر حضورت فضا را آکنده است واینک ... " که بــاز بر ســر ِ دلدادگیت هم عهدیم قسـم به عشـق کـزین راه بر نمیگردیــم "