به یاد شهدا سرکلاس استاد از دانشجویان پرسید: این روزها شهدای زیادی رو پیدا می‌کنن و میارن ایران، به نظرتون کار خوبیه؟ کیا موافقن؟ کیا مخالف؟ اکثر دانشجویان مخالف بودن! بعضی‌ها می‌گفتن: کار ناپسندیه. نباید بیارن. بعضی‌ها می‌گفتن: ولمون نمی‌کنن. گیر دادن به چهار تا استخون. ملت دیوونن! بعضی‌ها می‌گفتن: آدم یاد بدبختیاش میفته! تا اینکه استاد درس رو شروع کرد. ولی خبری از برگه‌های امتحان جلسه قبل نبود! همه سراغ برگه‌ها رو می‌گرفتن، ولی استاد جواب نمی‌داد. یکی از دانشجویان با عصبانیت گفت: استاد برگه‌هامون رو چیکار کردید؟ شما مسئول برگه‌های ما بودید؟ استاد روی تخته کلاس نوشت: من مسئول برگه‌های شما هستم. سپس گفت: من برگه‌هاتون رو گم کردم و نمی‌دونم کجا گذاشتم. همه دانشجویان شاکی شدن. استاد گفت: چرا برگه‌هاتون رو می‌خواین؟ گفتن: چون واسشون زحمت کشیدیم، درس خوندیم، هزینه دادیم، زمان صرف کردیم. هر چی که دانشجویان می‌گفتن استاد روی تخته می‌نوشت. استاد گفت: برگه‌های شما رو توی کلاس بغلی گم کردم، هرکی می‌تونه بره پیداشون کنه؟ یکی از دانشجویان رفت و بعد از چند دقیقه با برگه‌ها برگشت. استاد برگه‌ها رو گرفت و تکه‌تکه کرد. صدای دانشجویان بلند شد. استاد گفت: الان دیگه برگه‌هاتون رو نمی‌خواین! چون تکه‌تکه شدن! دانشجویان گفتن: استاد برگه‌ها رو می‌چسبونیم. برگه‌ها رو به دانشجویان داد و گفت: شما از یک برگه کاغذ نتونستید بگذرید و چقدر تلاش کردید تا پیداشون کردید. پس چطور توقع دارید مادری که بچه‌اش رو با دستای خودش بزرگ کرد و فرستاد جنگ، الان منتظر همین چهار تا استخونش نباشه!؟ بچه‌اش رو می‌خواد، حتی اگه خاکستر شده باشه. چند دقیقه همه جا سکوت حاکم شد! و همه از حرفی که زده بودن پشیمون شدن!به جز فرزند شهیدی که سالها منتظر پدرش بود:))