#قسمت_پانزدهم🌱
#بچرخ_تا_بچرخیم
_هاشم ... شما هستی؟
برگشت ،گفت:
+امریه!
نوجوان هول گفت:
_بی... بیسیم چیام.
هاشم خندهای زد، گفت:
+خب منم باسیم چیام.
صورت نوجوان که سرخ شد ادامه داد:
+شوخی کردم. بیسیمچی کجا بودی؟
_گردان بودم!
+ با کی کار کردی؟
بیسیمچی انگشتان دست را یکی یکی تا زد کف دست حنا بستهاش.
_اسلامنسب، اعتمادی، عباسی، زارع، کدخدایی، بگم بازم؟
+خدا بیامرزتشون! یکی رو بگو زنده باشه.
نوجوان دندان روی لب پایین گذاشت ، گفت:
_ولله حالا که فکرش میکنم، میبینم بیسیمچی هرکی بودم ، شهید شده!
+پس سر همه رو خوردی؟ برو خدا روزیت رو جای دیگه ای بده!
_ترسیدی فرمانده؟
+ ترس؟شاید!
_نیگاه به قد ریزم نکن، تجربه دارم.
+با این اسمایی که ردیف کردی معلومه!
_پس قبول کردی؟
+حالا چرا میخوای بیسیمچی من بشی؟
_شنیدم شما خیلی باحالید!
+میخوای سر منو هم بخوری... حرفی نیس! ولی یه چیز رو میدونی؟
_چیرو؟
+بیا جلوتر! میدونی هرکی تا حالا شده بیسیمچی من، شهید شده؟
_بله میدونم!
+میدونی؟!
_بله!شما تا الان، نُه تا بیسیمچی داشتید که همشون شهید شدن.
+نهبابا! خیلی خوبه.
_ منم بگم؟
+چیرو؟
_فرمانده فکرش میکنم، میبینم منم نُه تا فرمانده داشتم که شهید شدن.
+خوبه! پس میخوای با من بجنگی؟
_جنگ ... با شما؟
+اسمت چیه؟
_یدالله!
+پس يدالله، بچرخ تا بچرخیم!
#لبیک_یا_خامنه_ای
#امام_زمان
#ماه_رجب
#کتاب_خوب_بخوانیم
#معرفی_کتاب
@dadashebrahim2