🌷💔داداش‌ابــراهـــیـــم 🇵🇸
#قسمت_چهاردهم🌱 #نامه‌های_صلیب_سرخ شب روی پلکان هواپیما، هر پنج اسیر شبیه هم بودند، سر تراشیده، کت
🌱 _هاشم ... شما هستی؟ برگشت ،گفت: +امریه! نوجوان هول گفت: _بی‌... بی‌سیم چی‌ام‌. هاشم خنده‌ای زد، گفت: +خب منم باسیم چی‌ام. صورت نوجوان که سرخ شد ادامه داد: +شوخی کردم. بی‌سیم‌چی‌ کجا بودی؟ _گردان بودم! + با کی کار کردی؟ بی‌سیم‌چی انگشتان دست را یکی یکی تا زد کف دست حنا بسته‌اش. _اسلام‌نسب، اعتمادی، عباسی، زارع، کدخدایی، بگم بازم؟ +خدا بیامرزتشون! یکی رو بگو زنده باشه. نوجوان دندان روی لب پایین گذاشت ، گفت: _ولله حالا که فکرش می‌کنم، می‌بینم بی‌سیم‌چی هرکی بودم ، شهید شده! +پس سر همه رو خوردی؟ برو خدا روزیت رو جای دیگه ای بده! _ترسیدی فرمانده؟ + ترس؟شاید! _نیگاه به قد ریزم نکن، تجربه دارم. +با این اسمایی که ردیف کردی معلومه! _پس قبول کردی؟ +حالا چرا می‌خوای بی‌سیم‌چی من بشی؟ _شنیدم شما خیلی باحالید! +می‌خوای سر منو هم‌ بخوری... حرفی نیس! ولی یه چیز رو می‌دونی؟ _چی‌رو؟ +بیا جلوتر! می‌دونی هرکی تا حالا شده بی‌سیم‌چی من، شهید شده؟ _بله می‌دونم! +می‌دونی؟! _بله!شما تا الان، نُه تا بی‌سیم‌چی داشتید که همشون شهید شدن. +نه‌بابا! خیلی خوبه. _ منم بگم؟ +چی‌رو؟ _فرمانده فکرش می‌کنم، می‌بینم منم نُه تا فرمانده داشتم که شهید شدن. +خوبه! پس می‌خوای با من بجنگی؟ _جنگ ... با شما؟ +اسمت چیه؟ _یدالله! +پس يدالله، بچرخ تا بچرخیم! @dadashebrahim2