1_1298517171.pdf
7.14M
رمان: به قلــــم: خلاصه‌ی رماݩ: یکی از چشمانم را میبندم و با چشم دیگری در چارچوب کوچک پشت دوربین عکاسی ام دقیق میشوم. هاله ای لبخند لبانم را می پوشاند سوژه ام را پیدا کردم پسری با پیرهن و شومیز سورمه ای که یک چفیه مشکی نیمی از بخش یقه و شانه اش را پوشانده. شلوار پارچه ای مشکی و یک کتاب قطور و به ظاهر سنگین در دست دارد.حتم داشتم مورد مناسبی برای صفحه اول نشریه مان با موضوع تاثیر طلاب و دانشجویان در جامعه خواهد بود. صدا میزنم:ببخشید آقا... 🕊داداش‌ ابࢪاهــیـــم 🕊داداش ســــــجــــاد ------»»♡🌷♡««------ @dadashebrahim2 ------»»♡🌷♡««------