🌱 نرگس با دستمال کاغذی عرق پیشانی‌اش را خشک کرد. ماشین روی جاده آسفالت پیش می‌رفت. دارعلی گفت: _این جا سنگر بود . . . تا هوا زیاد گرم نشده، باید بریم بالا! با انگشت تپه را نشان داد. _اون موقع جاده خاکی بود. پر از دست انداز. شب حمله وقتی با تویوتا می‌گذشتیم، می‌خواستم بیارم بالا. +گودی‌های نعل شکل چیه؟ _سنگر تانک! صبح حمله که برگشتیم، می‌دونی رو جاده چی‌دیدم؟ +نه؟ خیره شد توی چشمان عسلی نرگس. _همه اون دست اندازا جنازه دشمن بود! +جنازه!وحشتناکه! دارعلی ماشین را کنار رودخانه نگه داشت. پیاده شدند. به نرگس گفت: _موسی همین‌جا مفقود شد. نرگس چادرش را تا زد و توی کیف دستی گذاشت. دست هم را گرفتند و پا گذاشتند روی پل کائوچوبی لرزان رودخانه. رسیدند پای تپه، دارعلی گفت: _تپه همینه! زن ایستاد. دست روی دو زانو گذاشت و نفس نفس زد. _خسته شدی؟ +آره! _باید سنگرش رو نشونت بدم.سید عبط بطاط اون طرف مرز منتظره. باید زودتر بریم شلمچه. کنار زن نشست. دست روی دست او گذاشت. _بعد از مفقود شدن. یه نامه دست بود. +نامه! از کی؟ ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🕊داداـش‌ابراهــیـــمــــ💔 @dadashebrahim2 ---»»♡🌷♡««---