#قسمت_بیست_و_پنجم🌱
#موسی_کِی_بر_میگردد
نرگس با دستمال کاغذی عرق پیشانیاش را خشک کرد. ماشین روی جاده آسفالت پیش میرفت. دارعلی گفت:
_این جا سنگر بود . . . تا هوا زیاد گرم نشده، باید بریم بالا!
با انگشت تپه را نشان داد.
_اون موقع جاده خاکی بود. پر از دست انداز. شب حمله وقتی با تویوتا میگذشتیم، میخواستم بیارم بالا.
+گودیهای نعل شکل چیه؟
_سنگر تانک! صبح حمله که برگشتیم، میدونی رو جاده چیدیدم؟
+نه؟
خیره شد توی چشمان عسلی نرگس.
_همه اون دست اندازا جنازه دشمن بود!
+جنازه!وحشتناکه!
دارعلی ماشین را کنار رودخانه نگه داشت. پیاده شدند. به نرگس گفت:
_موسی همینجا مفقود شد.
نرگس چادرش را تا زد و توی کیف دستی گذاشت. دست هم را گرفتند و پا گذاشتند روی پل کائوچوبی لرزان رودخانه. رسیدند پای تپه، دارعلی گفت:
_تپه همینه!
زن ایستاد. دست روی دو زانو گذاشت و نفس نفس زد.
_خسته شدی؟
+آره!
_باید سنگرش رو نشونت بدم.سید عبط بطاط اون طرف مرز منتظره. باید زودتر بریم شلمچه.
کنار زن نشست. دست روی دست او گذاشت.
_بعد از مفقود شدن. یه نامه دست بود.
+نامه! از کی؟
ادامه دارد...
#لبیک_یا_خامنه_ای
#کتاب_خوب_بخوانیم
#معرفی_کتاب
🕊داداـشابراهــیـــمــــ💔
@dadashebrahim2
---»»♡🌷♡««---