‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ﺳﺮ ﻗﺒﺮی نشسته بوﺩﻡ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﻣﻲ‌ﺁﻣﺪ، ﺭﻭی ﺳﻨﮓ ﻗﺒﺮ ﻧﻮشته ﺑﻮﺩ "شهید مصطفی احمدی روشن" ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﭘﺮﻳﺪﻡ، مصطفی ﺍﺯﻡ ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭی کرﺩه ﺑﻮﺩ ﻭلی ﻫﻨﻮﺯ ﻋﻘﺪ ﻧﻜﺮﺩه ﺑﻮﺩﻳﻢ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﺧﻮﺍﺑﻢ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﻳﺶ ﺗﻌﺮﻳﻒ کرﺩﻡ ﺯﺩ زیر ﺧﻨﺪه ﻭ به ﺷﻮخی ﮔﻔﺖ∶ ﺑﺎﺩﻣﺠﻮﻥ ﺑﻢ ﺁﻓﺖ ﻧﺪﺍﺭه.. ﻭلی یه ﺑﺎﺭ خیلی ﺟﺪی ﺍﺯﺵ ﭘﺮﺳﻴﺪﻡ: کی شهید میشی مصطفی؟ ﻣﻜﺚ ﻧﻜﺮﺩ ﮔﻔﺖ: سی ﺳﺎلگی. ﺑﺎﺭﺍﻥ ﻣﻲ ﺑﺎﺭﻳﺪ، شبی که خاﻛﺶ می کرﺩﻳﻢ.💔 ‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌