🌱 جاده خاکی زیر آتش دشمن بود. راننده آمبولانس مدام لب بالا و آبخور سبیلش را می‌جوید. گاه که لاستیک داخل چاله و چوله می‌افتاد، ناله زخمی‌ها بلند می‌شد. راننده وقتی دوباره چشمش افتاد به تابلو سه راه مرگ، پا روی ترمز زد . با دست زد توی پیشانی. _پیشونی! کجا می‌شونی؟ دور خودم می‌چرخم! با چفیه دور گرون، عرق سر و صورت را گرفت. به عقب نگاه انداخت. در آمبولانس باز بود و بر دیواره‌اش شتک های خون به چشم می‌خورد. نگاه‌اش را برد به سلیم که آخر آمبولانس با دست قطع شده بی‌حرکت نشسته بود. بعد نگاه را انداخت کف آمبولانس. دو زخمی دیگر برعکس هم دراز کشیده بودند. یکی ۳۰ ساله و سرش جفت در عقب بود، که با دست راست گردن ترکش خورده‌اش را گرفته بود. از درز انگشتانش خون بیرون می‌آمد. زخمی دوم که لاغر اندام و جوان‌تر به نظر می‌رسید، سرش را تکیه داده بود پشت صندلی راننده، جفت پاهایش آش و لاش بود و به پوست بند بود. بالای دو پای آش و لاشش را با بند پوتین بسته بودند. نگاه راننده از پاهای او رفت به صورت زخمی مسن‌تر، پرسید: _هرچه می‌رم باز می‌رسم به این سه راه لعنتی! بلدی راه رو؟ زخمی مسن‌تر از شیشه آمبولانس، آسمان را نگاه کرد. بعد با دست مسیری را نشان داد. +برو از این طرف! راننده دنده را جا زد. گاز ماشین را گرفت و گفت: _ایولله! خوابیدی و چشم بسته، راه نشون می‌دی. راننده نگاه سلیم را که دید خوشحالی‌اش را پنهان کرد.ماشین سه راه مرگ را پشت سر گذاشت. راننده نفس عمیقی کشید. در عقب باز می‌شد و تق تق ، به‌هم می‌خورد. با تکان‌های ماشین دو‌پای زخمی جوان، عقب و جلو می‌رفت و به‌هم ساییده می‌شد. آمبولانس به سه راه بعد که رسید، راننده دوباره به عقب نگاه انداخت. زخمی مسن‌تر با انگشت مسیر را نشان داد. آمبولانس هرچه از خط اول جنگ دور می‌شد، راننده سرحال‌تر می‌شد. کم کم با انگشت روی فرمان ضرب گرفت و خواند: _راننده ام! راننده . . . آخ برم راننده رو . . . اون کلاچ و اون دنده‌رو . . . . زخمی مسن‌تر شعر راننده رو برید: +از این جا به بعد با خودت! راننده بی اعتنا خواند. _آخ برم راننده رو اون کلاچو . . . . آمبولانس داخل گودال خمپاره افتاد و زخم پاهای جوان به هم مالیده شد. درد توی صورتی گره خورد. زور زد. از کمر صاف شد؛ با یک حرکت دو پای آویزانش را گرفت و از در عقب پرت کرد بیرون. +راحت شدم! زخمی مسن‌تر حسران، گفت: _پات؟!شاید . . . . +بی‌خیال! لبخندی زد و ادامه داد: +می‌خواستی بخریش؟ نگاه دو زخمی به هم تلاقی شد، خندیدند. راننده بی‌خبر از پشت سر، چیزی بین گفتن و نگفتن ، بلغور کرد: _الکی خوشا! زده به کله‌شون ‌ . . . . آنی حرف توی دهن راننده ماسید. پا را روی ترمز فشار داد. ماشین به چپ و راست کشیده شد و توقف کرد. مشت کوبید روی فرمان. _سه راه مرگ!! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🕊داداـش‌ابراهــیـــمــــ💔 @dadashebrahim2 ---»»♡🌷♡««---