💗نگاه خدا💗
#قسمت_بیستوپنجم
- سارا،چقدر میخوابی تو دختر؟
- بزار یه کم بخوابم.
-پاشو میخوایم بریم بازارها.
مثل فنر از جا پریدم.
سریع حاضر شدم.
موقع خرید، کل ماجرا را برای سلما تعریف کردم.
سلما هم مثل عاطفه قاطی کرد.
وهر چی دلش خواست بهم گفت.
-سارا!تو دختر خوبی هستی، نذار با ندونم کاری آیندهات خراب بشه.
-دیگه بدتر از اینم میشه مگه؟
غروب همه سوار ماشین عمو حسین شدیم. به شهربازی رفتیم. بعد هم شام و پبادهروی.
سلما به خاطر دیدن یارش خوابش نمیبرد ،هر از گاهی چشمانم را به زور باز میکردم، قرآن میخواند ،چه صدای دلنشینی داشت نزدیکای صبح خوابش برد.
صبح با صدای خاله ساعده از جا پریدیم .
- سلما ، سلما پاشو علی اقا اومد.
سلما: واااییی. مامان شوخی نکن ،آبروم رفت.
- زشته بابا ،بیچاره خیلی وقته اومده نذاشت بیدارت کنم ،سارا هم تو اتاق بود نتونست بیاد داخل.
سلما دست صورتش را شست. بلوز و شلوار اسپرت پوشید. موهایش رادم اسبی بالای سرش بست و رفت.
منم آماده شدم. موهایم را زیر شالم دادم.
پایین رفتم و سلام و احوالپرسی کردم.
- سارا بریم آماده شیم.
- چرا؟
سلما: بریم بیرون دیگه.
- واییی تو چقدر ماهی، نامزدت بعد مدتی اومده باید باهم تنها باشین،
مزاحم میخواین چیکار؟
علی آقا گفت: این چه حرفیه ،شما هم مثل خواهر من ،درست نیست خونه تنها باشین.
- اصلا میدونین چیه ،خوابم نصفه موند، میخوام برم بخوابم.
ادامه دارد...