🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ✨قسمت بیست و چهارم _به خدا سوگند پدرم از رسول خدا_که سلام خدا بر او_روایتم فرمود؛ که من قبل از تو ترک دنیا می گویم، که جانم می گیرند به زهر و مظلوم شهید می شوم... چنان که فرشتگان آسمان و زمین بر من بگریند... و در خاک غریب، کنار هارون الرشید دفن خواهم شد... بغض در گلویم می نشیند و اشک در چشمانم: _خدا نیاورد آن روز را و نباشم و نبینم که در سرزمین حکومتم، گزندی به جان مبارک تان برسد... چه کسی را جرأت و جسارت که تا من باشم، اندیشه چنین در سر بپرورد؟ اگرچه ابوالحسن اکنون در بازی قدرت، روبروست و در شطرنج حکومت، مهره های مقابل دست دارد، اما به حقیقت که آتش به جان می زند((مظلوم شهید می شوم)) ش... و از جانم این کلام که: _خدا نیاورد آن روز را و نباشم و نبینم... ابوالحسن چند جرعه ای شربت می نوشد و غم کلامش را فرو می خورد: _وقتی که من قبل از تو ترک دنیا بگویم... ناخواسته گمانم به زبان می آید: _یابن رسول الله چنین می گویی که خود آسوده کنی و ولایت عهدی ام نپذیری... تا مردم بگویند که علی بن موسی را رغبتی به دنیا نیست و بر طریق زهد می رود... ابوالحسن جام شربت کنار می گذارد: _به خدای عزوجل سوگند، از روزی که حضرتش مرا آفرید تا اکنون، دروغ نگفته ام... و برای رسیدن به دنیا، ترک دنیا نکرده ام... کلام آخر ابوالحسن را چند باره واگویه می کنم... ما زهدتُ فی الدنیا للدنیا... چقدر شیرین است... برای رسیدن به دنیا، ترک دنیا نکردم... هیچ کس قدر من نمی فهمد که در میدان منطق، مبارزه با حریف همیشه پیروز، چه اندازه لذت آفرین است...