کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ‌ ܫܦ̇ـــߊ‌ܦ̇ߺܙ‌ و حـܥܼــߊ‌ܥ̣ߺ
﷽ #مردے‌در‌آئینہ 💙 #قسمت‌شصت‌وهفتم #رمان‌معرفتے :) #قلم‌شہید‌سید‌طاها‌ایمانے 🌱 بدهڪار حالش ڪہ به
💙 :) 🌱 ماموریت 24 ساعتہ فردا صبح اول وقت صداے زنگ در بلند شد ... هنوز گيج خواب بودم ڪہ با زنگ دوم بہ خودم اومدم ... در رو ڪہ باز ڪردم مايڪل بود ... - هنوز هوا ڪامل روشن نشده ... سرش رو انداخت پايين و همين طورے اومد تو ... - مےدونم ... و رفت نشست روے ڪاناپہ ... در رو بستم ... چشم هام يڪے در ميون باز مےشد ... يڪے رو ڪہ باز مےڪردم دومے بےاختيار بستہ مےشد ... - گوشيش رو هڪ ڪردم ... فقط يہ مشڪلے هست ... براے اینڪہ بتونے حرف هاش رو گوش ڪنے بايد از يہ فاصلہ اے دورتر نشے ... روے مبل يہ نفره ولو شدم ... اونقدر گيج خواب بودم ڪہ مغزم حرف هاش رو پردازش نمےڪرد ... - اگہ هنوز گيجے مےتونم ببرمت دوش آب يخ بگيرے ... چشم هام رو باز ڪردم ... خنده انتقام جويانہ‌اے صورتش رو پر ڪرده بود ... ناخودآگاه از حالتش خنده ام گرفت ... - اتفاقا تو ترڪم ... - بستگے داره توے ترڪ چے باشے ... اين چشم هاے سرخ، سرخ خواب نيست ... از جا بلند شدم و رفتم سمت دستشويے ... - نمےتونستم بخوابم ... مجبور شدم قرص بخورم ... شير رو باز ڪردم و سرم رو گرفتم زير آب سرد ... حرڪت سرما رو از روے پوست تا داخل مغزم حس مےڪردم ... سرم رو ڪہ آوردم بالا، توے در ايستاده بود ... حولہ رو از آویز بغل در برداشت و پرت ڪرد سمتم ... چهره اش نگران بود ... - چے شده؟ ... - منم ديشب از شدت نگرانے خوابم نمےبرد ... مےخواے بيخيال بشيم؟ ... خنده تلخے صورتم رو پر ڪرد و خيلے زود همون هم يخ زد ... حولہ رو انداختم روے سرم و شروع ڪردم بہ خشڪ ڪردن سر و صورتم ... و از در رفتم بيرون ... - مشڪل من نگرانے نيست ... من سال هاست اينطوريم ... جديدا بدتر هم شده ... بےخوابےها و ڪابووس هاے هر شب من ... یہ داستان قديمے داشت ... از ترس و نگرانے نبود ... عذاب وجدان مثل خوره روحم رو مےخورد و آرامش رو ازم گرفتہ بود ... اوايل تحملش راحت تر بود ... اما بعد از يہ مدت و سر و ڪار داشتن با اون همہ جنايت و جنازه ... ديگہ ڪنترلش از دستم در رفت ... بعد از ماجراے نورا ساندرز هم ... من ديگہ یہ آدم از دست رفتہ بودم ... يہ آدمے ڪہ مثل ساعت شنے داشت بہ آخر مےرسيد ... شيوه ڪار رو ڪامل بهم ياد داد و قرار شد اولين روز رو همراهم بياد ... توے ماشين اجاره اے، ڪنار من نشستہ بود ڪہ ساندرز از خونہ اش اومد بيرون ... نمےتونستم با مال خودم همہ جا دنبالش راه بيوفتم ... اون ماشين من رو مےشناخت ... بالاخره اولين روز تعقيب و مراقبت شروع شد ... چند ساعت بعد، مايڪل برگشت خونہ اش تا هڪ اطلاعات اون رو شروع ڪنہ ... و حالا فقط من بودم و دنيل ... و يہ ماموريت 24 ساعتہ ... 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸