باحواس پرتی کنارجدول مستاصل نشست ،کیف سیاه وسفیدش را روی پایش قرارداد.تیپ شلوار وکفش ورزشی مخصوص باشگاهش به آن نشستن لب جدولش نمی آمد. موبایلش کنارگوشش بودنمی دانم آن طرف خط چه پیشنهادی به او دادندکه می گفت"ببین ،من همه ی راه ها رو دارم امتحان می کنم که فقط ازاین حالتم دربیام" دستی به موهایش کشیدوادامه داد"همین الانم دارم ازباشگاه میام که فقط مشکلموفراموش کنم " بابندکتونی هایش ور می رفت ودر ادامه گفت"دیروزم رفتم خونه دوستام" ومن حالا دیگر ازکنارش رد شده بودم وبه درمسجد رسیدم . طرف دلسوز ذهنم دوست داشت برگرددبگوید"همه ی این راه ها خوبه که رفتی وادامه هم بده ،ولی با این چیزهای دم دستی وسطحی مشکل توحل نمیشه" کفش هایم را درجاکفشی قرار دادم "من راهکاری دارم برای حل مشکلت" یک لحظه خنده ام گرفت گویی دارم می گویم"من فال گیرم ،بیا فالت ببینم" پس کلمات ذهنی ام را مرتب تر می کنم. این طور باید بگویم من نمی گویم وعده ی خداست "ومن یتق الله یجعل له مخرجا" "اگه تقوای خداروپیشه ی خود سازی،خدایه راهی رو برات باز میکنه ازجایی که گمانش رو نداری" @daftar110