ورودی مسجد،چندلحظه مکث می کنم ودرانتخاب جایی برای نشستن سرمی چرخانم . کنارمادری که دوفرزندش درحال ورجه ووجه انتخابم بود. حاضرکردن بچه ها ورفت وآمدبه مسجد همت مضاعف می خواهدومن این همتشان را دوست دارم وانرژی می گیرم. دختربچه سه ساله که درازکشیده بود"مامان،مامان،مامان" چشمتان روزبد نبیند پیرزنی عصبانی باچشم هایی که خون جلوچشمانش را گرفته بود آن قدرعصبانی هست که این ظرفیت را دارد یک سیلی جانانه زیرگوش این زن بزند"خانم بچه هاتوجمع کن،نمی شنوم امام جماعت چی میگه" ومن این باردیگر ذهنی نمی توانستم وکیل مدافع شوم قبل ازاین که مادرش حرفی بزندپرونده ی وکالتش را به عهده گرفتم "خانم این چه رفتاریه،همین کارا رو می کنیدکه بچه ها رو ازمسجد جمع کردید"برگشت عصبانی تربه من نگاه کرد وبه گمانم درذهنش گفت "اصلا توچکاره حسنی" ازطرف آن پیرزن ازمادربچه ها معذرت خواهی کردم"دلسرد نشیا ،به کارت ادامه بده،فضای مسجدگرایش های مثبت رو دربچه ها تقویت میکنه" اما مادر بهم ریخته بود"آخه الان بچه ام سروصدایی نکردکه " قبل ازشروع نمازدوم دست روی شانه ی آن پیرزن گذاشتم "شماهم بزرگ تری،هم سرور ماییدولی ماها باید مادر این بچه روتشویق کنیم بیشتر بیان" خندیدوگفت "چی بگم مادرجان،ولی نباید بچه اش روبیاره" گفتم "باشه ولی باید بیاره " وصدای تکبیره الاحرام مکبربه دادم رسیدو مانع ازادامه ی بحث شد. @daftar110