جمال فروش از شهر شب زوال بر دوش باید بروم ملال بر دوش آمادۀ رفتنم از این شهر بار و بنۀ خیال بر دوش تو، آتشی از یقین به چشمت من، خرمن احتمال بر دوش تو، هستی جاودان عشقی من، عمر کمِ مجال بر دوش الماس به خس نمی فروشند گيسو سيه جمال بردوش! یک لحظه بایست خسته شد دل منظومۀ ماه و سال بر دوش! امیر.س@daftareghazal