. غربت مسلم کنار باب بیتی خسته بنشست وَ زد بر روی زانو از غمش دست به روی گونه اشکش گشت جاری چنین آمد ز عمق غم به زاری خدایا با که گویم ساعتی پیش که بودم از شمارش یاوران بیش ز هر سو بر سر دشمن رجزخوان دلاور مرد همچون شیر ،غران کجا هستند یاران وفادار که تنها گشته ام هنگام پیکار شنیدم من هزاران صوت تکبیر نمازم را چو می بستم به شب گیر چرا وقت سلامم در فرادا نمی بینم کسی با خود هم آوا از او یک پیرزن احوال پرسید به مهمان بودنش با درد خندید به بیت خویش او را کرد دعوت به رسم سابق مردان ،مروت به کوفه گفت ای زن میهمانم ولیکن مرده گویا میزبانم خدایا پشت این درهای بسته دلم از کوفه و کوفی شکسته به قاموس عرب حرف شرف مرد طلا مردانگی را با خودش برد پریشان گشته ام من بغض دارم دلم ترکید می خواهم ببارم تمام غصه ی من جان مولاست که گفتم کوفه اش الحق مهیاست مجالی کاش تا گویم به آن میر که می آید به استقبال شمشیر به سِرِّ کوفه اش آگه کنم زود که تنها مرد آن یک پیرزن بود ز فعل کوفیان سست عنصر دلم گردیده از اندوه وغم پر برآن ضیفی که خود بنمود دعوت عرب خائن شد و نگذاشت حرمت فقط آن پیرزن بر او وفا کرد به او بیت خودش را با صفا کرد ولی ماری بَرَش در آستین بود که در خان خیانت در کمین بود پسر لو داد، سر شد میهمانی برای چند درهم مژدگانی بگویم بعد از این با او چه ها شد که مهمان بین کفتاران رها شد به سویش حمله ور صد فوج شمشیر ز بالا آتش آمد ، رو به رو تیر ولی این مرد نسبت داشت با شیر هلاکت را بر اعدا کرد تقریر امان دادند تا شمشیر بگذاشت اگر چه خبث دشمن را یقین داشت بله آن شیر زخمی را به ترفند به نزد زاده ی مرجانه بردند چو گفتندش بر او بنمای تعظیم نبینم گفت مردی بهر تکریم در آمد از ره کین باز شیطان به قتلش بی ترحم داد فرمان چو می بردش برای قتل جلاد سلامی بر حسینش می فرستاد رها شد مسلم از بالای بارو شرف از شهر کوفه گشت جارو مبر ای عسکری اسمی از آن شهر که زیبا کش شد و با عاشقی قهر سال نود و دو آخرین بازبینی ۲۶ خرداد ۱۴۰۳