از مدینه تا کربلا قسمت بیستم چون فرزدق به همره مادر سال شصتم مسافر حج بود در حریم حرم بدید حسین رفت نزدش سلام عرض نمود گفت با او که سبط پاک رسول پدر و مادرم فدای تو باد قبل انجام حج رَوی به شتاب چه مهمی مگر میان افتاد گفت با او حسین در پاسخ بیش از این گر به مکه می ماندم می گرفتندم عاملان یزید می فتادم به بند او آندم خود فرزدق چنین کند عنوان او به من گفت کیستی ای مرد گفتمش مردی از عرب، به خدا زین مهم پرسشی دگر ناورد پرسش از مردم عراق نمود گفتمش جسته ام من از آگاه قلبها با تو تیغها برتو امر در دست حضرت الله گفت با من که راست می گویی ای فرزدق که کار دست خداست او که هر روز را به یک کاری است کار ما نیست جز سپاس و رضا گر قضا بودمان به وفق مراد شکر هر چند باز نعمت اوست ورنه خارج نگشته از ره حق آنکه تقوا نموده و حق جوست گفتمش آن زمان که گفتارت حق بود خیر باشدت در پیش بعد پرسیدمش من از احکام تا جدا دیدمش من از بَرِ خویش پانزده مهر نود و شش