#حکایت
📖📖📖📖📖📖
🔵فرصت
پیرمرد دلتنگ بود و چشم از تخت کناری برنمیداشت صحبت پدر و پسر در تخت کناری گل انداخته بود دلش هوای پسرش را کرد.
با او تماس گرفت و خواهش کرد که به دیدنش بیاید تا کمی با هم در حیاط بیمارستان قدم بزنند و اینگونه از دلتنگی بیرون بیاید.
پسر استقبال کرد و قول داد که عصر به دیدن پدر برود.
عصر پیش از آنکه به بیمارستان برود با خود گفت:
" بهتر است اول به مغازه بروم و کمی کارها را روبهراه کرده و به کارگرها سفارش های لازم را بکنم و بعد به بیمارستان بروم"
پسر به مغازه رفت و آنقدر مشغول کار شد که از گذر زمان غافل شد وقتی متوجه شد که هوا تاریک شده بود.
با خود گفت :
"فردا از صبح زود نزد پدر رفته و تا ظهر پیش رو خواهم ماند "
قلب پیرمرد به درد آمد و شکست قطره اشکی از گوشه چشمش غلطید بی آنکه کسی آن را ببیند و رویش را به سمت پنجره چرخاند و نگاهش را به آسمان دوخت.
صبح روز بعد پسر برای ملاقات پدر به بیمارستان رفت
🌸غافل از آنکه شب گذشته پدر با چشمان حسرت بار و منتظر و با دلتنگی زیاد دار فانی را وداع گفته است🌸
📖📖📖📖📖📖
#قتل_در_پیشواز_اعلی_حضرت
https://eitaa.com/joinchat/2866741346C45b4008a3e