#سرگذشت_توحید
#ناامیدی_ممنوع
#پارت_سی_شش
من توحید هستم…..متولد سال ۴۳یکی از روستاهای شمالی کشورمون…….
دکتر بیشتردقت کرد و گفت:درسته…گریه ی این بچه طبیعی نیست،براش رادیولوژی مینویسم.یعد شروع کرد براش نسخه نوشت و گفت:ببرید زیرزمین و با این نسخه از کل بدنش اورژانسی عکس بگیرید و بیارید پیش من با حال زار لعیا رو بردیم و با هزار مکافات عکسبرداری کردیم چون واقعا بچه اروم قرار نداشت…نتیجه ی عکسبرداری رو بهمون دادند و رفتیم بالا پیش دکتر…دکتر عکسهارو خوب نگاه کردو گفت:طفلکی بچه دوتا از دنده هاش شکسته…وقتی دکتر اینو گفت اصلا نفهمیدم چطور شد که یه سیلی محکم کوبوند توی صورت هما،همایی که عشقم بود..باور کنید یه لحظه کنترل خودمو از دست دادم و دستم بدون اراده اون سیلی رو زد،سیلی رو که زدم بلند داد کشیدم:نکنه بچه از دستت افتاده زمین و دنده اش شکسته و تو مخفی کردی؟هااااا.بچه از دستت افتاده؟اره؟هما گریه اش گرفت اما چون از دکتر خجالت میکشید تمام سعیشو کرد تا اشکش از دید دکتر پنهون بمونه….بعد گفت:نه به خدا..به جون بچه ها اصلا برای بچه اتفاقی نیفتاده.اگه طوری میشد حتما حداقل به تو میگفتم و نمیزاشتم بچه ام عذاب بکشه……
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5