سلام زیباهستم اصالتاشیرازی تویه خانواده ی۶نفره بزرگ شدم. بعدازاین اتفاق تلخ بیشترشبهاباقرص ارامبخش میخوابیدم وانگیزه ام روازدست داده بودم مادرم درهفته چند بار میومددیدنم کارهام روانجام میدادنصیحتم میکرد.شیش ماه ازمرگ دخترم گذشت که تونستم یه کم خودم روجمع جورکنم وبرای اینکه وقتم پربشه کمترفکرکنم کلاس نقاشی ثبت نام کردم باشگاه رفتم..امین خیلی ارومترازقبل شده بودهردفعه باهاش حرف میزدم میگفت اه حلماماروگرفته منم ته دلم حرفش روقبول داشتم اماتوروش میگفتم نه عمردخترمون همینقدربوده تقدیرش ربطی به نفرین کسی نداره یکسال گذشت تواین مدت هرباربه امین میگفتم بچه داربشیم قبول نمیکرد میگفت دیگه بچه نمیخوام امامن خیلی دوستداشتم یه باردیگه مادربشم..یه روزازمادرم شنیدم حلمابایکی از اشناهای پدرش ازدواج کرده برای ادامه ی تحصیل باهمسرش که مهندس به نامی بوددارن میرن کانادا..مادرم میگفت خانواده ی شوهرش خیلی پولدارهستن امیدشوهرش پسرخیلی موفقیه که یه دل نه صددل عاشق حلماست... ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5