سلام زیباهستم اصالتاشیرازی تویه خانواده ی۶نفره بزرگ شدم. من درحق حلمابدکرده بودم میدونستم گناهم نا بخشیدنیه اماازخوشبختیش خوشحال بودم..دوسال گذشت تواین مدت اوضاع بازارخراب شدامین کلی چک برگشتی داشت مجبورشدیم برای جبران ضررش یکی ازفروشگاه هاروجمع کنیم ماشین روبفروشیم اماروزبه روزشرایط کاریش بدترمیشدبدهکاریه سنگینی بالااورده بودیم وبه اجبارخونمون روهم فروختیم گاهی فکرمیکردم اذین که رفت برکت زندگیمون هم باخودش بردومن امین باوجودش فقط یکسال طعم خوشبختی روچشیدیم..امین طاقت ورشکستی ونداری رونداشت شایددرطول روزدوپاکت سیگارمیکشید هرچقدرهم من باهاش صحبت میکردم فایده نداشت تایه شب امدخونه گفت ازغروب قفسه سینم دردمیکنه...گفتم پاشوبریم دکتراماقبول نکردگفت یه کم استراحت کنم بهترمیشم شامش روخوردرفت خوابیدخیلی نگرانش بودم هرچنددقیقه یکبارمیرفت بهش سرمیزدم تاخودصبح نتونستم بخوابم مراقب امین بودم میدونستم مشکلات کاریش زیاده وازنظرجسمی روحی داغونه.. ادامه در پارت بعدی 👎 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5