#سرگذشت_زیبا
#تاوان_سنگین
#پارت_نود_دو
سلام زیباهستم اصالتاشیرازی تویه خانواده ی۶نفره بزرگ شدم.
ازمطب که امدم بیرون خیلی فکرم مشغول بودسر راه ازداروخونه یه بی بی چک خریدم رفتم خونه وقتی استفاده اش کردم درعین ناباوری مثبت شد. شاید باورتون نشه امابازم نتونستم قبول کنم که باردارم گفتم احتمال خطاتوبی بی چک بوده تصمیم گرفتم برای اطمینان بیشترصبح برم ازمایش بدم به مادرم هیچی نگفتم فرداش رفتم ازمایش خون دادم بعدازیکی دوساعت که جوابش روبهم دادن خانمی که جوابها رومیدادیه نگاهی بهم انداخت گفت مبارکه حامله ای همونجاروصندلی نشستم زدم زیرگریه چطورممکن بودمن حامله باشم تواین مدت کسی متوجه نشده باشه..خانم وقتی دیددارم گریه میکنم گفت نکنه شوهرت بچه نمیخوادناراحت شدی بابغض توگلوم گفتم اتفاقاشوهرم بچه میخواست امادیگه نیست که بچه اش روببینه.ازازمایشگاه که امدم بیرون بی هدف شروع کردم توخیابانها قدم زدن
دوساعتی الکی گشتم رفتم خونه حالم خیلی بدبودیه حس عجیبی داشتم بیشترنگران بچه بودم میترسیدم بخاطرداروهای که مصرف کردم سالم نباشه....
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5