من اکبر هستم متولد سال ۱۳۶۷شهر ارومیه اما از همون نوزادی ساکن تهرانم وقتی ترانه کلا از زندگین رفت حس کردم زنجیری از دست و پاهام باز شد و همین باعث شد علاوه بر سحر با ۳-۴ دختر دیگه هم دوست بشم….به همه ی دوست دخترام وعده ی ازدواج میدادم اما برای دو سال دیگه…هر وقت ازشون خسته میشدم قبل از یک سال به بهانه های مختلف باهاشون بهم میزدم…این روند دوستی و زندگی برام عادی شده بود…دخترا دیگه چشم و دلمو زده بودند و دنبال یه دختر خاص میگشتم..تولد ۲۳سالگیم بود که هم ماشین مدل بالا داشتم و هم وضع مالی و مغازه ام خیلی خوب شده بود و هم بابا تصمیم داشت خودش برام خونه بخره..یادمه درست فردای تولدم مامان بهم گفت:اکبر جان…!روح و قلب من!!(همیشه این مدلی صدام میکرد)نظرت راجع به نهال دختر خاله ات چیه؟نمیدونم چرا اسم نهال میومد قلب و دلم میلرزید و لکنت میگرفتم..خیلی دوستش داشتم و با همه ی دخترها فرق داشت..یه کم این پا و اون پا کردم و گفتم:باشه..قرار خواستگاری بزار…مامان قرار خواستگاری گذاشت و روز موعود با برادرام و دو تا از خواهرام و منو مامان و بابا رفتیم خونه ی خاله…… ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5