#سرگذشت_عباس
#فراز_و_نشیب_زندگی
#پارت_هشتاد_نه
سلام اسمم عباس بزرگ شده ی یکی ازروستاهای غرب کشور
روزهامیگذشت سوداواردماه نهم شدوتواین مدت برای اینکه خانوادم هوس دیدنم رونکن درماه یکی دوباری میرفتم دیدنشون هردفعه ام بحث زن گرفتن من بود...دفعه ی اخری که رفتم روستاباپدرم خیلی صحبت کردم وتونستم متقاعدش کنم به نظرم احترام بذارن اونم قول دادبامادرم حرف بزنه نمیدونم چرااحساس میکردم پدرم فهمیده باسودادارم زندگی میکنم.. اماچیزی به روم نمیاره...روزهای اخربارداریه سودا بود یه روزصبح که داشتم میرفتم سرکارشوهرخواهرم زنگ زدگفت عباس حال پدرت خوب نیست، خیلی زودخودت روبرسون...بدون اینکه به سوداخبربدم راهیه روستاشدم..شاید باورتون نشه اماراه دوساعته رو انقدر باسرعت رفته بودم که یک ساعته رسیدم..وقتی رسیدم نزدیک خونمون دیدم بیشتراهالی روستاجلوی خونمون جمع شدن درحال رفت وامدهستن..سراسیمه رفتم توحیاط صدای گریه زاری خواهرم رومیشیدم که پدرم روصدامیزدن بابا بابامیکردن..اون لحظه فهمیدم پدرم روازدست دادم همونجا وسط حیاط نشستم شروع کردم گریه کردن داد میزدم....
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5