#سرگذشت_پریا
#آرامش_از_دست_رفته
#پارت_شصت_سه
سلام اسم من پریاست۲۷سالمه
فرزندآخرخانواده هستم...
منم واقعاتصورم همین بودکه نامزدرامین هستم به زودی باهاش ازدواج میکنم.چند باری خواستم به خانواده ام بگم امارامین نمیذاشت میگفت یه خونه ی نیمه کاره دارم بذارتمونش کنم که خیالم بابت سقف بالاسرمون راحت باشه بعدبه خانواده ات بگو..البته بگم رامین چندبارهم من روبردسریه ساختمان سه طبقه میگفت این ساختمان مال من وبه زودی قرارتوخانوم خونم بشی..خلاصه ۱۱ماه ازاشنایی مامیگذشت همه چی عالی بودمنم ازداشتن رامین خوشحال بودم
امایه مدت که گذشت متوجه ی تغییررفتاررامین شدم چون همیشه بهم محبت میکرد توجه داشت یه کم که بهم بی محلی میکردسریع متوجه میشدم.وقتی بهش زنگ میزدم جواب تماسهام رویه خط درمیان میدادمیگفت سرم شلوغه نمیرسم درکم کن..خلاصه چندوقتی همینطوری گذشت رفتارهای سرد رامین ادامه داشت من خیلی عصبی شده بودم..گذشت تایه شب دیدم تو واتساپ انلاین اماهرچی بهش پیام میدادم جواب نمیداد..حتی زنگم زدم ولی جواب زنگم روهم نداد..خیلی ازدستش ناراحت شدم...
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5