فروردین سال نودشش بودکه برای تعطیلات امدم خونه برای بابام به پیراهن خریده بودم برای مامانم کلی لباس وسایل خریدم..وقتی رسیدم خونه مامانم میدیداینقدربزرگ شدم که روپای خودم وایسادم اشک شوق میریخت میگفت تحمل اون همه زجرسختیم بی نتیجه نمونده..ازمامانم شنیدم که پسراچندبارتوروی بابام وایسادن وازخونه قهرکردن خونه نمیان..ولی روزاول عیدباوساطت شوهرعمه ام امدن میدونستم امین نمیادومریضی پسرش روبهانه کرده بود..سعیدم وقتی امدتنهابودازش سراغ زنش روگرفتیم گفت بادوستاش رفته کیش میدونستم بازم دورهمی دخترپسررفتن وچون مهریه خیلی سنگین داشت سعیدنداشت که طلاقش بده..ومجبوربودبسوزه بسازه واین اه قلب شکسته من بودکه داشت دامن تک تکشون رومیگرفت مجتبی هم که ببشتراوقاتش روبادوستاش میگذروندهرچقدرپدرم نصیحتش میکردفایده نداشت..روز دوم عیدرفتیم خونه خاله ام وقتی زنگ زدیم ودربازشدیه پسرقدبلندبایه ته ریش موهای پرپشت جلوم سبزشددیددارم باتعجب نگاهش میکنم گفت خوبی دخترخاله نشناختی... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5