#سرگذشت_یکتا
#فرازونشیب_های_سخت_زندگی
#پارت_هفتاد_چهار
بابام میگفت تمام ترسم این بودبیرون ازخونه گیریه نامردنیفتی بلای سرت نیارن چه میدونستم توخونه خودم دارن بهت اسیب میزنن اینده توبخاطرمانابودشده..دستاش میلرزیدمیترسیدم دوباره حالش بدبشه گفت یه سوال دارم ازت بدون خجالت جوابم روبده توتاحالا دکترم رفتی..میخوام بدونم چه بلای سرت امده داشتم ازخجالت میمردم هرچندپدرم ترس ازابروش روداشت ونگران اینده من بودچون توفامیل مارسم بودقبل ازازدواج بایدبرگه سلامت میگرفتیم برای خانواده داماد..سرخ شده بودم سرم روانداختم پایین گفتم مامان همه چی رومیدونه ازاون بپرسید پاشدم رفتم...من ازپیش بابام بلندشدم رفتم ولی بعدازمن شنیدم مامانم روصدازدوداشتن باهم حرف میزدن
تایکی دوساعت روم نمیشدازاتاقم بیام بیرون بعدش مامانم امدپیشم گفت بابات میخواداسم پسراش روازشناسنامه اش خط بزنه میگه من پسربی ناموس پست نمیخوام که حرمت خونه خودشونم نگه نمیدارن..به مامانم گفتم اینکاراجزابروریزی چیزی برامون نداره همون که فهمیدپسراش چه ذات خرابی دارن برای من کافیه...
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5