#سرگذشت_بهنام
#تلنگر
#پارت_یازده
بهنام هستم متولد یکی از روستاهای ایران
باتعجب به امید گفتم یعنی مامانت متوجه منم شد..گفت نه تادرزدمن بیدار شدم رفتم بیرون نذاشتم بفهمه..والان من توازمدرسه امدیم..خواهرامیدمدرسه بود ما۲تاتوخونه تنها بودیم..باهم رفتیم اشپزخونه یه چیزی خوردیم..داشتم وسایلم روجمع میکردم که برم روستا،،همون موقع خواهر امید رسید.خواهرش یکسال ازامید کوچیکتر بود..تامن رودیدبه امیدگفت داداش این کیه،،امیدگفت یکی ازدوستامه امد جزوه بگیره،.این اولین باری بودکه من پریناز رودیدم دختر ارومی به نظر میرسید..بعدازاون روز رابطه من امید خیلی صمیمی ترازقبل شدبرای اینکه راحت ترباهم درتماس باشیم بهم کمک کرد یه گوشی خریدم وامیدشدبهترین دوستم..وقتی ازامیدخانوادش برای پدرمادرم تعریف کردم مادرم ازم خواست یکبار باخانوادش دعوتشون کنم بیان روستا،،برای اینکه دل پدرومادرم رونشکنم الکی میگفتم باشه ولی هیچ وقت روم نمیشددعوتشون کنم...اخه ازنظرمالی خیلی باهم فاصله داشتیم خونه محقرانه ماکجاخونه مجلل اوناکجا..
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5