#سرگذشت_سحر
#عذاب_وجدان
#پارت_هشتاد_نه
من سحرمتولدیکی از شهرهاهستم و امسال وارد ۲۸سالگی میشم…..
چند روز گذشت و یه روز صبح یکی از داییها اومد و با من و مامان و بابا رفتیم برای شکایت اون روز به مامور کلانتری هرچی در مورد پیام میدونستم گفتم و اکانت و شمارههاش رو هم در اختیارشون گذاشتم..برامون پرونده تشکیل دادن و با یک نامه منو فرستادند پزشکی قانونی با توضیحات دایی اونجا اقدامات لازم جهت جلوگیری از بارداری انجام شد و برگشتیم خوبه بعدش بابا اصرار داشت منو با خودش ببره شهرمون اما داییها و خاله اجازه ندادند و گفتند اولاً ممکنه دوباره دادگاه و کلانتری احضارش کنه دوما اونجا هم شهری هست که دوست و آشنا همدیگر را میشناسند و ممکنه همه جا پخش بشه و آبروت بره،با این دلایل بابا قبول کرد و بعد از کلی خط و نشون کشیدن برای من ،با مامان برگشتند شهرمون..حال ظاهری و فیزیکی بدنم خوب شده بود ولی از نظر روحی وروانی داغون بودم.نه روی ماندن در تهران رو داشتم و روی برگشتن به شهرمون رو...کلا گوشیم رو خاموش کردم وبا خانه داری و رسیدن به مامان بزرگ سرگرم بودم تا عذاب وجدان ساناز و آرش رو راحت تر یدک بکشم.
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5