اسمم مونسه دختری از ایران رفتم دستای زری روگرفتم گفتم ازروزهای بعدازمن برام بگو..لیلا گفت اقا و خانم خسته راه هستن بذار استراحت بکنن بعد اقای منصوری گفت بس من با اجازتون میرم یه چرت بزنم ولی زری گفت خسته نیستم و برات تعریف میکنم..گفتم راستی ازخانجون چه خبر، زری گفت چند روز بعد از رفتن توخانجون فوت کرد..اشک چشمام دوباره سرازیر شد گفتم فرشته نجات زندگی من بوداگراون نبودمن هیچ وقت با شما و اقا اشنا نمیشدم خدارحمتش کنه..زری گفت خانجون زن خوبی بودومطمئنم جایگاهش بهشته،،دیگه طاقت نداشتم گفتم برام بگوچه اتفاقی افتاد...زری گفت فرداصبح که اقا از خواب بیدار شد سراغ توروگرفت که باهات حرف بزنه..بهش نمیتونستم دروغ بگم چون اگرمیگفتم فرارکردی حتماادم میفرستادبرای پیداکردنت حقیقت روبهش گفتم.. اولش ناراحت شدازدستم ولی راضیش کردم که بهترین تصمیم روگرفتم..اون روگذشت تافرداش بادادقال چند تا مردوحشت زده ازخواب بیدارشدیم..وقتی رسیدیم توی حیاط عمارت دیدیم..دوتاپسرجوان همراه یک پیرمردباکارگرهای باغ درگیرشدن وچماق به دست توحیاط هستن.... ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5