#سرگذشت_مونس
#عاقبت_بخیر
#پارت_شصت_پنج
اسمم مونسه دختری از ایران
آقا جانت گفت:ازهمه اینهاگذشته بعد از فرارش مادرش حال روحی وجسمیه خیلی بدی داره ومثل مجنونها شده،،چون دختربزرگش مادرش روترک کرده وهیچ وقت به دیدنش نیومد...حتی نذاشت نوه اش روهم ببینه..مونسم هم که بدتر از خواهرش کرد...الان امدیم دنبال دخترم اون روبه ماپس بدیدتابدون هیچ حرفی ازاینجابریم..اقای منصوری گفت دنبال کدوم دخترت امدی مگه مونس دخترتو!!!ا
اقاجانت فقط باتعجب نگاه میکرد..تاخواست حرفبزنه اقای منصوری روکردبه برادرهات گفت رگ غیرتتون زمانی که داشتن خوارهرتون رومعامله میکردن کجابودکه الان برای من قلمبه شده..نکنه اون پیرمردبه شماهم وعده زمین باغ داده بودکه راضی شدید باکسی ازدواج کنه که جای پدرش بود..شماها نتونستیدازش مراقبت کنیدوپناهش باشید..مونس هم مجبورشدپناه به غریبه ببره..چون نمیخواست مثل خواهرش تن به ازدواج اجباری بده بریدخداروشکرکنیدکه من روسرراهش قرارگرفتم وگیرنامردنیفتاده
شمادرحقش ظلم کردید..مونس جاش امنه واگرخودش صلاح دونست ومنم ازنظرامنیتش پیش شماخیالم راحت شدخودم میارمش ومیسپارمش دست مادرش.....
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5