اسمم حمیدوفرزندسوم خانواده هستم... برعکس من آرزو زیادازخونه بیرون نمیرفت باکسی درارتباط نبود،،آرزودختری بودکه محبت کردنش روبیشترباکارهاش بهم نشون میدادوبارفتارش بهم میفهموند دوستمداره وهمین که پذیرفته بودبامن بیاد این روستا و سختی راه دور و ندیدن عمه روقبول کنه خودش نشانه محبتش بود هیچ وقت بدون من غذا نمیخورد صبرمیکرد من بیام باهم بخوریم،،آرزو ابراز علاقه زبانی رو بلد نبود و منم به این مدل محبت کردنش عادت کرده بودم..بعد از مدتی کم کم بازنهای روستا آشنا شد و رفت و امد میکرد..چند وقتی که گذشت از تغییر شرایط جسمانیش متوجه شدم بارداره..از اینکه قرار بود بابابشم خیلی خوشحال بودم..تاجای که میتونستم کمکش میکردم وهواش روداشتم عمه ام چندروزی امدپیشمون رفت..آرزوهشت ماهش بودومن روزشماری میکردم برای بغل کردن بچه ام..ولی یه روزکه آرزوبازنهای روستامیره کنارچشمه، کمک یکی ازخانمهامیکنه که دبه اب روبذاره رو دوشش،ولی تعادلش روازدست میده میخوره زمین.... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎داستانهای_آموزنده# ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5