برشی از کتاب:
به نوبت رفتیم توی رودخانه و یک تنی به آب زدیم. وقتی از آب بیرون آمدیم، آقا مجید لباسهایش را درآورد تا آبش را بگیرد. دیدم تمام بدنش پر از ترکش است. قبلاً صورتش را دیده بودم که پر از ترکش بود و چشمش را هم از دست داده بود؛ اما دیگر اینقدرش را فکر نمیکردم.
گفتم: «مجید! چه بلایی سر خودت آوردی؟ حداقل ترکِشا رو از بدنت بیرون میآوردی!»
چیزی نگفت و شیرجه دیگری زد. این بار که از رودخانه آمد بیرون،گفتم: «اگر به آهنربا نزدیک بشی میچسبی بهش. مواظب خودت باش!» خندید. لباس هایش را پوشید و رفت نشست پشت فرمان.
#همسایه_ماهیها
#بهزاد_دانشگر
#انتشارات_ستارگان_درخشان
@daneshgarbehzad
@ofoqe1402