💠
حكايت جوانان بیادب
🔸 گروهی از جوانان در فصل سرسبز بهار، با اسباب و اثاثیه برای تفریح و غذا خوردن، به صحرا رفتند. سفره غذا را در چمن صحرا گستردند و مشغول خوردن ناهار شدند. در این هنگام، پیرمردی روستایی از راه رسید. گفتند:«خوب است برای سرگرمی و خوشگذرانی، کمی او را مسخره کنیم.»
🔹 یکی گفت:«طاعت شما قبول باشد، خبر دارم که این ماه به استقبال رمضان رفتهای.»
🔸دیگری گفت: «اگر هم روزه نبودی، نمیتوانستی با ما روی زمین غذا بخوری؛ چون اتوی شلوارت خراب میشد.»
🔹 خلاصه، هریک با شوخیهای نیشدار، او را آزردند. وقتی از خنده آرام گرفتند، پیرمرد گفت:«اگر شما به روستای من میآمدید، بهتر از این پذیرایی میکردم».
🔸 جوانان پرسیدند:«روستای شما کجاست؟»
🔹 - «من صاحب غنی آبادم. اگر بدانید چه جای خوش آب و هوایی است! تا اینجا پنج فرسنگ راه است؛ بیایید صفا و سرسبزی واقعی را تماشا کنید. هزار میش و گوسفند دارم، در این دهات هیچکس گاوهای مرا ندارد. بیایید از آن نانهای شیرمال و ماستهای بهشتی بخورید، بیایید، میهمان من هستید».
🔸 لحن جوانان عوض شد. آهنگ صدا و معنای نگاهها تغییر کرد. گفتند:«بفرمایید با ما ناهاربخورید».
🔹 پیرمرد غذای مفصلی خورد و گفت:«من نمکنشناس نیستم و حق احسان را بیجواب نمیگذارم. به جای این طعام چرب که با شما خوردم، نصیحتی پدرانه میکنم، بپذیرید که اجر دنیا و آخرت خواهید برد:
همه کس را صاحب غنیآباد فرض کنید و با همه مؤدب باشید، اما من به خدا، جز این لباس ژنده، در این دنیا هیچ ندارم».
📚 قصهها و مثلها، مهدی آذریزدی/۶۶
#حکایت
#تلنگر
#اخلاق
در آغوش خدا باشید
🔹🔶─┅═ೋ❅🕋❅ೋ═┅─🔶🔹
@Dar_Aghoosh_KHODA