از یه تابستون فن بعیده ولی هوسِ زمستون و برفِ تا بالای زانو کردم. هوس اون روزایی که کل هفته رو پشت پنجره منتظر میموندم تا آسمون اَمون نده، برف روی برف بباره، جمع بشه، سفت بشه و از ارتفاع لبه های چکمههای آبی رنگم بزنه بالا. هوس غروب روزای چهارشنبهای که شیفت ظهر بودیمو سه دقیقه مونده به زنگ آخر، همه کیف به دست، پاشنه کشیده و چشم به ساعت، آمادهی شنیدن زنگ بودیم تا گلهوار بزنیم بیرون و من خودمو از بین بچها با هیکل ریزم رد کنم و زودی سوار سرویس بشمو برم خونه و کتابهای روز شنبه رو بردارم و بریم خونهی مادربزگم. دلم لذتِ اون انتظاری که ' تا رسیدنِ همبازی هام و شام خوردنو نوشتن تکالیفو و در نهایت رسیدن به موعد پروژهی اصلی که کل هفته رو برای ساختنش روزشماری میکردم، یعنی ساختنِ یه سرسرهی لیز و تروتمیزو با برفهای سفتِ تو حیاط'، میکشیدم رو میخواد. زمستون های الان انگار زمستون نیستن. خوش نمیگذره. روحتو ارضا نمیکنه. غلظت لذت و خوشیش پایینه. تنورِ دلت عین کرسی های ذغالی خونههای کاهگلی قدیمی خوب گرم نمیشه. همش منتظری، منتظر چیو نمیدونم ولی تو تابستون منتظر پاییزی، پاییز نیومده دلت زمستون میخواد، دو روز از زمستون نگذشته به هوای سردش لعنت میفرستی و لحظه شماری میکنی صفحههای تقویم ورق بخورن و استُپ کنن رو بهار و... . باز خوبه ما دهههشتادیا ته موندهی اون خوشی های کهنه و قدیمی رو کمو بیش چشیدیم، طفلک این دههنودی و هزارو چهارصدی هایی که کل دنیای رنگارنگی که تو ذهنشون از الان ترسیم میکنن، قراره به همین خونههای ۸۰_۹۰ متری آپارتمانی، با پدربزرگ مادربزرگ هایی که دیگه حتی حوصلهی خودشونم ندارن و پناه بردن به یه دنیای مجازی بیسرو تهِ رنگولعابدارِ توخالی محدودشه.