هدایت شده از 𝐅𝐔𝐓𝐁𝐀𝐋𝐋 𝐁𝐀𝐃 𝐓𝐕🕊
روزی یکی از بزرگان به سفر حج می رفت نامش عبدالجبار بود .هزار دینار طلا در کمر داشت … چون به کوفه رسید قافله دو سه روزی از حرکت باز ایستاد . عبدالجبار برای تفریح و سیاحت گرد محله های کوفه برآمد از قضا به خرابه ای رسید ....زنی را دید که در خرابه می گردد و چیزی می جوید در گوشه مرغک مرداری افتاده بود آنرا به زیر لباس کشید و رفت.عبدالجبار با خود گفت: بی گمان این زن نیازمند است و نیاز خود را پنهان می دارد.در پی زن رفت تا از حالش آگاه شود. چون زن به خانه رسید...😱 http://eitaa.com/joinchat/4028301326C030fac8a09