♥️📚 📚 🌸🍃 🌺 °•○●﷽●○•° واکنشی نشون نداد. یه جورایی مطمئن بود. دستم و گرفتم زیر چونش و گفتم _اون به عشق پشت پا نزد! تو عاشق نبودی!اگه هم فکر میکنی عاشقش بودی باید بگم این فقط یک توهمه! یه بارِ دیگه اسم فاطمه رو از زبون کثیفت بشنوم هر چی دیدی از چشم خودت دیدی! این و گفتم و راهم و سمت در خروجی کشیدم. لرزش دستام کنترل شدنی نبود . نفهمیدم چجوری به خونه رسیدم قرار بود دوهفته دیگه به مرز اعزام شم برای تلاش کردن فقط دو هفته فرصت داشتم از نرگس شماره مادرفاطمه رو گرفتم‌ و بهش زنگ زدم. قرار شد بعد تموم شدن شیفتش برم بیمارستان تا باهاش حرف بزنم سرگرم کارام شدم انقدر که این پله هارو رفتم بالا و اومدم پایین پاهام درد گرفته بود روی صندلی نشستم و چشمم به ساعت خورد. با دیدن عقربه کوچیک رو عدد ۵ از جام پریدم دو ساعتی بود که بیشتر بچه ها رفتن . من اضافه مونده بودم تا از اینجا مستقیم پیش مادر فاطمه برم. وسایلم رو گرفتم و تو ماشینم نشستم. با سرعت به سمت بیمارستان حرکت کردم .نمیخواستم دیر برسم و وجهم رو پیشش خراب کنم . ماشین و کنار خیابون پارک کردم و رفتم داخل سرم و چرخوندم و اطراف و گشتم وقتی پیداش نکردم ،رفتم سمت یکی از پرستارا و گفتم: سلام خانوم ببخشید .خانوم کیان دخت رحیمی و میشناسید ؟ +سلام بله چطور؟ _ببخشید من کجا میتونم پیداشون کنم ؟ +طبقه بالا _ممنون از پله ها بالا رفتم وقتی تو سالن پیداش نکردم خواستم دوباره صداش کنم که یکی صدام زد : آقا محمد برگشتم سمت صدا که با لبخندش مواجه شدم اومد نزدیک تر و گفت : حالتون‌خوبه ؟ میشه چند لحظه منتطرم بمونید ؟ _ممنونم.چشم رفت تو یه اتاقی و درو بست نشستم رو صندلی سفید راه رو و به ناخنام زل زدم چند دیقه بعد مامان فاطمه کنارم ایستاد و گفت :ببخشید منتظرتون گذاشتم از جام بلند شدم و گفتم :خواهش میکنم لباس فرم سرمه ایش و عوض کرده بود و چادر سرش گذاشت. همراهش از بیمارستان خارج شدم وجودش بهم حس خوبی میداد کنارش اضطراب نداشتم ولی برعکس کنار شوهرش از استرس زیاد به زحمت میتونستم حرف بزنم‌ رو یه نیمکت نشستیم برگشت سمتم و باهمون لبخند نگام کرد سرم و انداختم پایین که گفت :خب؟چیکارم داشتین ؟ تو دلم یه بسم الله گفتم و از خدا خواستم مادر فاطمه با شوهرش همفکر نباشه _من ازتون کمک میخوام +کمک برای چی ؟ _راستش بعداز شبی که اومدیم خونتون من یه ملاقات با آقای موحد داشتم که +آره میدونم .احمد گفت راجبش بهم _من فکر میکنم اگه شما کمکم کنید ،بتونم زودتر ایشون وراضی کنم چیزی نگفت که ادامه دادم: یجورایی الان همه مخالف منن و روبه روم ایستادن. البته با وجود خدا کنارم من حق ندارم بگم تنهام ولی... +آقا محمد سرم و بالا گرفتم +چرا داری میجنگی ؟ _شما هم‌میخواین بگین من دارم اشتباه میکنم ؟ +نه من همچین حرفی و نمیزنم .فقط میخوام برام دلیل بیاری تا بدونم میتونم کمکت کنم یا نه ؟ نگاهم و به زمین دوختم و برای دومین بار به خودم جرئت دادم تا بگم : من به دخترتون علاقه دارم. چشمام و بستم و منتظر موندم برای دومین بار سیلی بخورم‌ . چند لحظه گذشت،نگاش کردم .هنوز همون لبخند روی صورتش بود با دیدن لبخندش دلم گرم شد و با جرات بیشتری ادامه دادم : واسه رسیدن به هدفای باارزش نباید جنگید ؟ +چرا ،باید جنگید ! اگه بگم از شنیدن این‌جمله اش از ذوق قند تو دلم آب نشد دروغ گفتم ادامه داد :اگه واقعا دوسش داری ،حالا حالا ها باید بجنگی . چون پدر فاطمه آدم سرسختیه .خیلی کم پیش میاد حرفش دوتا شه . نمیخوام نا امیدتون کنم با این حرفا فقط میخوام همچی رو بدونین مصطفی رو که مطمئنا الان میشناسین، واسه پدر فاطمه خیلی با ارزش و محترمه .احمد ارتباط خیلی صمیمی با پدر مصطفی داشت .درست مثله دوتا برادر بودن اما بعد مخالفت فاطمه از ازدواجش با مصطفی ، دیگه چیزی مثله سابق نشد و هنوز هم احمد پیش برادرش احساس شرمندگی میکنه. شاید دلیل اصلی اینکه احمد با شما مخالفه اینه که فاطمه تمام خاستگارای قبلیش و رد کرد و حتی اجازه نداد که پاشون و تو خونمون بزارن اما شما...! منتظر موندم که جمله اش و کامل کنه ولی ادامه نداد و به جاش گفت : فقط اینو خیلی خوب میدونم این سرسختی و لجبازی همیشگی نیست و اگه تلاش کنین احتمال داره ورق به نفعتون برگرده از جاش بلند شد منم ایستادم و گفتم :شما بهم کمک میکنین ؟ من قسم میخورم که خوشبختش کنم. لبخند زد و گفت :امیدوارم موفق شین. خداحافظ. با اینکه جوابم و سر راست نداده بود حداقل فهمیدم مثله پدر فاطمه بامن مخالف نیست خداروشکر کردم وتو ماشین نشستم بہ قلمِ🖊 💙و 💚 🤓☝️ 🆔 @darentezareshahadat