پشتش به من بود... فقط نگاهش میکردم،👀چه نماز عاشقانه ای میخوند.اشکهام به اختیار خودم نبودن.😭🕊قلبم درد میکرد.😭💔 حال امین مثل کسی بود که با معشوقش قرار داره.👣 نمازش تموم شد و متوجه من شد. اشکهامو سریع پاک کردم.برگشت سمت من. چشمهاش خیس بود.لبخند زد و گفت: _گرچه بهت گفتم نیا ولی همه ش منتظرت بودم.😍😢 بالبخند گفتم: _من اینجوریم دیگه.خیلی زن حرف گوش کنی نیستم.😌😉 لبخند زد و هیچی نگفت.فقط به هم نگاه میکردیم؛با اشک😭👀😭 جدی گفتم: _امین من جدی گفتم اگه به حوریه ها نگاه کنی مهریه مو میذارم اجرا ها.☹️😢 بلند خندید.😢😂نزدیکتر اومد و دستهامو گرفت و گفت: _مگه حوریه ها از تو خوشگل ترن؟😢😍😉 بالبخند گفتم: _نمیدونم.☹️منکه چشم دیدنشون هم ندارم.تو هم نباید بدونی،چون اگه ببینی خودم حسابتو میرسم.😢😠 دوباره بلند خندید😢😂 و گفت: _با چند تا فن کاراته ای حسابمو میرسی؟مثل بلایی که سر اون دوتا مرد،نزدیک دانشگاه آوردی؟😉😢 خندیدیم.گفتم: _نه،داد میزنم،مثل اون داد هایی که اون روز میزدم.😢😁 -اوه اوه...نه..من از داد های تو بیشتر میترسم.😢😄 دوباره خندیدیم.با اشک چشم😢😁😃 میخندیدیم.نگاهی به ساعت کردم،ساعت هشت و نیم🕣 بود. قلبم داشت می ایستاد.رد نگاهمو گرفت. به ساعت نگاهی کرد و بعد به من.😍😢 بغلم کرد و گفت: _خداحافظی با خانواده م خیلی طول میکشه. دیگه بهتره بریم بیرون.😢😊 دلم میخواست زمان متوقف بشه.به ثانیه شمار ساعت نگاه میکردم... چقدر تند میرفت.انگار برای جدایی ما عجله داشت.بدون اینکه منو از خودش جدا کنه گفت: _بریم؟😞😢 فهمیدم تا من نخوام نمیره.بخاطر همین سکوت کردم تا بیشتر داشته باشمش. دوباره گفت: _زهرا جان،به منم رحم کن...بریم؟😢😣 با مکث ازش جدا شدم.بدون اینکه نگاهش کنم رفتم کنار.گفتم: _تو برو.منم میام.😢😞 سریع وسایلشو برداشت که از اتاق بره بیرون. جلوی در برگشت سمت من. ولی من پشتم بهش بود.نمیتونستم برگردم و نگاهش کنم... امین هم حالش بهتر از من نبود.رفت بیرون و در و درو بست.😣 تا درو بست... ادامه دارد.. 🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ اولین اثــر از؛ ✍ ═══✼🍃🌹🍃✼══ @darentezareshahadat ═══✼🍃🌹🍃✼══