🔴
مثل آدم کوری بیدُم
🔸️ بهمنماه ۱۴۰۰، اوایل شروع پروژهی جمعآوری خاطرات سوادآموزان نهضت سوادآموزی بود. ۱۴ بهمن به مقصد خیابان معلم، صبح زود از خواب بیدار شدم. الهه رفیق چندین و چندسالهام، زن عمویش زینب خانم را برای مصاحبه بهم معرفی کرده بود.
🔸️ آدرس زینب خانم را کلی گرفته بودم. میدانستم الهه الان خواب است. قید تماس با او را زدم و ابتدا از مغازهی تعمیرموتور و بعد نانوایی و آشی پرسان پرسان خودم را به خانهشان رساندم.
🔹️ همین که آیفون زدم، در را باز کرد. یاالله گفتم و وارد شدم. خودم را معرفی کردم. به گرمی ازم خواست بروم داخل خانه.
-خاله جان، مو رفیق الهه دختر حاج احمدُم. فکر کُنُم سیتون گفته باشه قراره بیام پَهلوتون؟
-نه والا، چی که سیم نگفته. قدمت بر چشم. بیُو تو.
🔸️ بی معطلی موضوع مصاحبه را باهاش در میان گذاشتم. از سر جایش بلند شد. با تعجب پرسیدم: خاله جان کجا میری؟ با خندهای ملیح گفت: همینجام الان میام. ۵ دقیقهای نشده بود که با دستانی پر برگشت. کیف مشکی زنانهای با تعدادی کتاب و دفتر آورده بود.
🔹️ دِی میفهمی اینا چِنِن؟ کتاب دفترای زمان نهضتمه! اون موقعها شوهرم اکثر اوقات میرفت قطر و کویت و خودمم بچه نداشتم و الانم ندارُم. دورهی شاه ملعون هم نتونسته بیدُم برم مدرسه. خانُوم معلم که اومد دم حیاطمون، درجا قبول کردُم و رفتُم. خط قشنگی هم داشتم.
🔸️ مصاحبه را که تمام کردیم، نشستم پیشش. ازش پرسیدم خاله جان چرا تا الان کتاب دفتراتو نگه داشتی؟ چهقدم خوب نگه داشتی هیچیش نشده!
-دِی، مو خیلی علاقه به درس داشتُم. مثل آدم کوری بیدُم، الانم هم همینطورُم. تو کسی سراغ نداری بیاد بشینه دوباره درسُم بده؟ پول خوبی هم سیش میدُما، همه چیز یادُم رفته. یه پرسی نمیکنی خبرم بدی؟
-چشم،میپرسم خبر میدم حتما خاله جان.
✍ فاطمه احمدی
▫️
«دریچه»؛ رسانه دفتر مطالعات جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی استان بوشهر
@dariche_bu