🔴 تا آخرین لحظه 🔹 دریچه؛ بوشهر؛ رباب حیدری: غروب با خانواده آماده شدیم برویم مسجد محله، همین که وارد مسجد شدم یکی از خانم های مسجد که اضطراب توی چهره اش کاملا مشخص بود بهم گفت:«می خواستم بهت زنگ بزنم شمارت رو نداشتم، خبری از آقای رییسی داری؟» - چه خبری؟! - میگن تو راه برگشت از تبریز هلی کوپترش سقوط کرده! - جدی می گی؟ - خودت گوشیت رو نگاه کن. 🔹 موقع نماز مغرب بود، توی صف نماز جماعت ایستاده بودم و انگار یه جای دیگه سیر می کردم. بعد از نماز مولودی مختصری برای میلاد امام رضا علیه السلام خوانده شد و مداح چند بار آیه امن یجیب...خواند، حال و هوای من لحظه به لحظه داشت خراب‌تر می شد. 🔹از تلوبیون اخبار رو پیگیری می کردم. یا خدا چی داشتم می شنیدم؛ سقوط، کوه و جنگل، بارندگی، مه، سرما... 🔹 چه اتفاقی می خواست بیافتد، به عکس حاج قاسم که روی دیوار نصب بود نگاه می کردم و با بغض می گفتم: «حاج قاسم که از بین ما رفت، خدایا رئیس جمهور رو برامون نگه دار.» 🔹 لحظات بیم و امید را سپری می کردم، هر آن منتظر خبری امیدوار کننده بودم. بعد از نماز صبح نذر و نیازهایم را مرور می کردم، که بعد از شنیدن خبر خوش سلامتی رئیس جمهور همه را ادا کنم. 🔹 به کانال های معتبر سر زدم، لحظه لحظه خبرها را پیگیری کردم، تلوزیون را هم روشن کردم اما دریغ از یک روزنه امید. دیگر دل ماندن در خانه را نداشتم با خودم گفتم:«کاش الان مشهد بودم و می‌رفتم حرم.» ولی اینجور مواقع که دسترسی ندارم، دست به دامن شهدا می شوم. وضویی گرفته و میخواستم به قصد زیارت شهدای گمنام راهی بشوم اما با صدای قرائت قران، که از تلویزیون پخش می‌شد میخکوب شدم. ▫️ «دریچه»؛ رسانه دفتر مطالعات جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی استان بوشهر @dariche_bu