🔴
گفت این آقا، امیرعبداللهیان است
🔹 پدرم هروقت گذرش به وزرات خارجه می افتاد از مکان زیبای وزارت خارجه برایمان میگفت؛ از معماری قدیمی و شکوهمندش، از فضای آرام و دوست داشتنی ای که داشت.
🔹 حسرتِ دلمان شده بود از نزدیک لمس کردنِ حرف های پدر. و بلاخره حسرت تمام شده بود و در محوطه ی رویایی آن قدم میزدیم. به بهار ِدرختان مینگریستیم و خلاصه در بهتِ زیبایی مکان بودیم.
🔹 به خودمان که امدیم گذر چند ماشینِ سیاه پر از آدم های مهم را کنار خودمان دیدیم که بی هیچ توقفی وارد وزارتخانه میشدند، یک نفر ماند و داشت با مردم عکس می انداخت.
پدرم گفت: امیرعبدالهیان است
چقدر کیف میکنم از عملکردش.
🔹 نرفتیم جلو؛ ولی نتوانستم خودم را راضی کنم که یک آدم مهمی چون او در چند متری ام باشد و من در گالری ام تصویری از او نداشته باشم!
عکسی گرفتم؛ او فهمید و به دوربینِ من نگاه کرد، لبخند زدم و با نگاه از او تشکر کردم. / ۱۷ فروردین یک سال قبل
✍ حنانه بحرانی، ۱۵ ساله، بوشهر
▫️
«دریچه»؛ رسانه دفتر مطالعات جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی استان بوشهر
@dariche_bu