🔷رفتم مراسم، بدون خوردن مُسَکن. مبهوت جمعیتی بودم که میدان رییسعلی دلواری در این چند سال به خودش ندیده بود. 🔷شروه میخواندند! و کیست که نداند بوشهری‌ها شروه را وقتی میخوانند که دلشان خون است. 🔷یک‌‌ساعتی از مراسم می‌گذرد. خودم را سرگرم شنیدن و دیدن میکنم اما اثر نمی‌کند، بی‌حسی اثرش را از دست داده و درد نفسگیرِ دندان جراحی‌شده افتاده به جانم. 🔷مراسم را نیمه رها میکنم. تاکسی میگیرم تا خانه. راننده بی‌خبر از همه جا می‌پرسد «چه خبرن؟ خیلی ترافیکن و شلوغه». پاسخش را می‌دهم و هیچ نمی‌گوید. انگار که برایش مهم نیست. 🔷آرام نمی‌گیرم که چیزی نپرسم. دندان‌هایم را که از شدت درد روی هم فشرده بودم باز می‌کنم: «شما هم ناراحت شدی»؟ انتظارش را نداشت، نیم نگاهی انداخت و گفت: «وِعععع، مگه میشه ناراحت نشد»! گل از گلم می‌شکفد: «خبرو شنیدین واکنش‌تون چی بود»؟ «ببین بزار یه چیزی بهت بگوم، اصلا آدم کاری به ریاست جمهوریش هم نداشته باشه، خُش آدم خوبی بید، پاک بید والا، نه دزدی، نه چیزی، آدم چطور ناراحت نشه برا همچی آدمی، مو یه بار رفتوم دستش گرفتم از نزدیک، چهره‌ش نور داشت اصلا»! یکریز می‌گفت. 🔹رسیدیم مقصد. پریدم پایین. اگر این درد کوفتی نبود میشد حالا حالاها با او حرف زد، او که ابتدا گمان بردم حتی خبر ندارد چه حادثه‌ای رخ داده... ▫️ «دریچه»؛ رسانه دفتر مطالعات جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی استان بوشهر @dariche_bu