🔴
خوابی چنین میانه میدانم آرزوست
🔹
روستانگاری؛ فاطمه احمدی: سالم آباد، کلات و کرّی مقصد چهارمین اردوی
#روستانگاریمون بود.
🔹 مصاحبه رو از روستای کلات شروع کردیم. زمستون بود و به خاطر بارون خوبی که زده بود، تو روستا تولههای تِجیک و تر و تازهای سبز شده بود.
توی گودی آخر روستا، خانمی رو درست موقعی که مشغول چیدن توله بود، گیر انداختم.
- سلااام بیبی جان، حالتون خوبه؟ خدااا قوت.
- بیبیات حضرت زهرا عزیزوم.
🔹 برای اینکه تصمیم بگیرم مصاحبه رو باهاش شروع کنم یا نه؟ تند تند و پشت سر هم چنتا از سوالای اصلیمو پرسیدم.
- بیبیجان در مورد قدیم یادتون میاد سیتون گفته باشن مینار از سر خانوما میکشیدن؟
- ها، او موقع ظلم بی، دَسمال از سر زنها میکشیدن جون، دِیم خیلی سیم تعریف میداد...
- بیبیجان، زمان انقلاب چی؟ تظاهرات هم میرفتین؟
- هاااا، شاه که میخواست بره، بهشتی و رجایی که شهید شدن، همش میرفتیم ما... هاا جون.
- خب بیبیجان وایسین یهلحظه، جادهی اصلی که الان دارین چی؟ یادتونه که کِی براتون کشیدن؟
- جاده هم اوسا ما هِدِکان بودیم، ازدواج که کردم بعد اومدم کلات. مال جهاد اومدن آب انبار زدن، جاده کشیدن.
- باریکلا، باریکلا سی بیبیم.
بیبی حالا مو میتونم یکمی هم وقتتون بگیرم با گوشیم صداتون ضبط کنم؟
🔹 کارش رو تعطیل کرد و مصاحبه رو همونجا روی زمین کنار گود پر از توله شروع کردیم.
عصمت خِدری؛ اولین راوی خوش صحبت و باصفای من در کلات بود.
بعد از آن، از چند نفری مصاحبه گرفتم و برای استراحت کوتاهی آمدیم پایگاه بسیج روستای بغلی؛ کرّی.
🔹 نهار خورده نخورده، از شوق و ذوق با بچهها از پایگاه زدیم بیرون. تک و توکی رو تو کوچه و خیابون میشد دید. ظهر بود و احتمال زیاد مشغول استراحت بودن. تو مسیر، آقایی رو دیدیم که کنار ماشینش وایساده و دبههای ۲۰ لیتری رو از آب شیرین پر میکنه. کار رو که بش توضیح دادیم، آقای دشتی رو تو کرّی به عنوان کسی که خیلی از قدیم میفهمه معرفی کرد. خونهشون رو نشونمون داد.
🔹 خودمون رو رسوندیم. جلو خونهشون یه درخت خیلی بزرگ و تنومندی بود که سایه انداخته بود. در حیاط بزرگی هم داشت و بخش سمت راستی خونهشون از بیرون، چیزی شبیه قلعههای قدیمی که منظر و بالانشین داشتن، به نظر میرسید. از زمین سنگی قاپیدم و در زدم. خبری نشد! روی در طنابی که اومده بود بیرون رو دیدم. این وضعیت برام غریب نبود. خونهی مادربزرگ خودم، روزها طنابی رو از در مینداختن بیرون و معنی هم داشت. اینکه اگر کسی میاد، پشت در نمونه و در به روش بازه و قدمش هم بر چشم!
طناب رو کشیدم و رفتم تو. چند بار پشت هم، یاالله، یاالله گفتم.
🔹 وارد حیاط که میشدی سمت راستش آغل بود و رو به روت پلههایی که نردهی آهنی داشت و میرفت بالا تا به ورودی درشون برسه و جوجه و مرغ و خروسهای کاکل قرمزی که رو پلههای جلو خونه وایساده بودن.
از پلهها بالا رفتم و در هال رو زدم. با صدای بفرما رفتم تو.
🔹 مرد مسنی که کلاه پشمی هم سرش گذاشته بود رو دیدم. حدس زدم آقای دشتی باشه. و بعد از یه سلام علیک و احوال پرسی، بش گفتم: حاجی شما آقای دشتی هستین؟
- ها بابام، خودمم.
- اومدم از قدیم چنتا سوال ازتون بپرسم.
- اگر چیزی بلد باشم که میگم.
خانمش رو که کنار بخاری خوابیده بود، صدا زد: بی بی سکینه، بی بی سکینه مهمون داریم.
🔹 کلی عذرخواهی کردم که ببخشید بد موقع مزاحم شدم و اومدم از حاجی مصاحبه بگیرم. خانم خوش سیما و مهربونی بود و به گرمی ازم استقبال کرد. این چه حرفیه جون، خیلی خوش اومدی خونهی خودته.
🔹 باباحاجی تو همین فرصت رفته بود تا آبی به سر و صورتش بزنه و برگرده، بی بی سکینه ازم پرسید از کجا اومدی؟ و چند سالته؟ همین سوالات باب آشنایی را باز کرد. من هم همینطور که حواسم به صحبتاش بود، قاب عکس دو تا روحانی رو دیوار جلویی نظرمو جلب کرد. خونهشون حس خوبی بهم میداد.
از بی بی پرسیدم: این دو تا عکس سید که تو قاباَن، کی هستن؟ گفت که یکیش عمومه و یکیش بابامه. عموم از سادات محمدی روستای بوالخیر، نمایندهی منطقهی رودباران بوشهر، بعد از شهید شهریاری بوده.
🔹 پیش خودم گفتم عجب جایی روزیم شده بیام. باباحاجی اومد. مصاحبه رو شروع کردیم. خیلی آروم و با طمانینه با اُورکت و کلاه پشمی و شلوار کردی اومد نشست رو زمین.
بعد ازحدود کمتر از یک ساعت گفت که من دیگه باید برم. گفتم: باباجان من هنوز سوالام که تموم نشده! گفت: باید برم بز و کهرههام رو ببندم. تو اوج مصاحبه بودیم و منم محو حرفهاش... چارهای نبود! گفتم باباجان پس من اگه مزاحم نیستم میمونم و با بی بی سکینه مصاحبه میگیرم و بعد اذان با شما.
🔹 مصاحبه با بی بی سکینه رو شروع کردیم. ارادت خاصی به شهید محمدحسن ابراهیمی داشت. از زمانایی گفت که خونهی شهید پشت خونهشون بوده و صدای نوحه خونیش از تو حموم میومده. تا ر