📕 🎩 ✍حکایت کرده‌اند که روزی مرد بی‌آزاری در خانه نشسته بود که داروغه شهر به سراغش می آید و او را متهم می کند که از یک مسافر غریب هزار سکه گرفته و به او پس نداده است. مرد با تعجب اظهار کرد که از این اتفاق بی خبر است و این موضوع صحت ندارد. داروغه هم که حرف او را قبول نمی کرد، گفت برای روشن شدن حقیقت باید تا دو روز دیگر به محکمه بیاید. 🔸همسر مرد که او را در حالت ترس و اضطراب دید، به او گفت اگر تو بی گناهی، چرا مضطرب شده ای، از قدیم گفته اند آن را که حساب پاک است، از محاسبه چه باک است.؟ مرد جواب داد می دانم. ولی من که تابحال به محکمه نرفته ام می دانم زبانم آنجا بند می آید و گناهکار شناخته می شوم. 🔹همسرش هم که زن باهوشی بود راهکاری را به مرد یاد داد؛ راهکار زن این بود : کلاهت را روبروی خودت قرار بده و همچنانکه به کلاه حرف می زنی، فکر کلاهت همان قاضی است و با وی راحت باش 🔸مرد خطاب به کلاه می گوید آقای قاضی وقتی این مرد من را نمی شناسد و اسم من را هم نمی داند، چگونه ممکن است این پول را به من داده باشد، این کار عملی شد و مرد با درایت همسر ,از گرفتاری رهایی یافت. 🍃🏴🍃 ‌𝗝𝗼𝗶𝗻⤹➣⿻      @darolghoranap